اس ام اس عاشقانه مخصوص ولنتاین

اس ام اس عاشقانه مخصوص ولنتاین

شبی از شبها تو به من گفتی که شب باش: من که شب بودم و شب هستم و شب خواهم بود به امیدی که تو فانوس شب من باشی




مهر یه چیزیه مهربونی یه چیز دیگه، عشق یه چیزیه عاشق شدن یه چیز دیگه، قلب و دل یه چیزیه اما توی قلب تو جا شدن یه چیز دیگه





آسمونتم می توانی همیشه بارونو تو چشمام ببینی. زمین مال زمین خوارها ،فضا مال فضا پیماها ، فقط تو مال من



همه زندگی فقط 3روزه : اومدن - بودن - رفتن . من خودم نخواستم بیام ولی خودم می خوام که باشم اونم فقط به خاطره تو وقتی هم که دیگه نباشی منم میرم



زندگی زیباست زشتی‌های آن تقصیر ماست، در مسیرش هرچه نازیباست آن تدبیر ماست! زندگی آب روانی است روان می‌گذرد... آنچه تقدیر من و توست همان می‌گذرد



مبادا گفته باشی دوستت می دارم دلت را می بویم مبادا شعله ای در آن نهان باشد



گفتی که دنیا را پر از غم دوست داری پس مطمئن هستم مرا هم دوست داری گفتی نمیخواهی ببارم عشق اما شعر غریبی را که گفتم دوست داری




باز در کلبه ی عشق عکس تو مرا ابری کرد.عکس تو خنده به لب داشت ولی اشک چشم مرا جاری کرد




دبیر فارسی بودم نامت را اولین غزل از صفحه کتابها می نهادم اگر دبیر جبر بودم عشق مجهول تو را بر قلب معلوم خودم بخش میکردم تا معادله محبت پدید آید اگر دبیر هندسه بودم ثابت می کردم که شعاع نگاهت چگونه از مرکز قلبم گذشت




روز اول شوخی شوخی جدی شد شوخی ترین جدی عمرم دوست داشتن تو بود و جدی ترین شوخی عمرم از دست دادن تو




من بی تو یک بوسه ی فراموش شده ام؛ یک شعر پر از غلط؛ یک پرنده ی بی آسمان؛ یک نسیم سرگردان؛ یک رویای نا تمام



آتشی که عشق روشن می کند بسیار بیشتر از سردی و خاموشی ای است که تنفر به بار می آورد
و من هرگز نمی توانم کسی را که به او لبخند نزده ام از ته دل دوست داشته باشم

 یه ستاره ۵تا انتها داره. یه مربع ۴تا انتها داره. یه مثلث ۳تا. یه خط ۲تا. دلم میخواد دوستی من و تو مثل دایره باشه که هیچ انتهایی نداشته باشه!love struck
 


تو مپندار که از عشق تو دل برگیرم... ترک روی تو کنم دلبر دیگر گیرم... بعد صد سال اگر از سر قبرم گذری... من کفن پاره کنم عشق تو از سر گیرم...
 


عشق رو نمیشه با یه شاخه گل مقایسه کرد ولی میشه عشق رو با یه شاخه گل اثبات کرد.
 


پیش هر تیغی سپر باید گرفت. پیش تیغ دوست سر باید گرفت. جانب خود را مبین گر عاشقی. جانب دوست در نظر باید گرفت

دل نوشته

 

دل نوشته

مرا دریاب عزیزم مرا در آغوش بگیر می دانی که حقیقتا دوستت دارم

بگذار عشق من در دستانت آرام بگیرد

پادشاه قلبم من دیوانه تو هستم

تورا بیش از انچه بر زبان می آورم دوستت دارم

تو مرهم قلبم هستی تمام قلبم را به تو خواهم بخشید

قلب من از آن توست و تنها برای تو می گرید و اشک عشق میریزد

عزیزم مدتهای بسیاری تنها بوده ام از تنهایی خسته ام

نجاتم بده به عشق پاکت به محبتت نیازمندم

ساعات تنهایی میگذرد دلتنگ توام

دلم اسم تورا فریاد میزند

درست به فرشته ای می مانی

خانه ام در بهشت توست تو ستاره منی

در رویاهای تنهایی ام تا هفت می شمارم و تورا فریاد میزنم

«عشق من دوستت دارم»

عزیزم تو همان یگانه ای که در رویاهایم می بینم

من تورا می خواهم

هیچ کس نمی تواند بیش از این تورا دوست بدارد

عشق ابدی من باش

عزیزم بی تو نمی توانم زندگی کنم مرا با خود به نهایت عشق ببر

همیشه صورت زیبایت را تجسم میکنم

هیچوقت نمی خواهم تورا از دست بدهم

بی عشق تو نمی توانم زندگی کنم

تا آخر دنیا کنارت خواهم ماند

تو ومن

آه حس می کنم همچون ماه که آفریده شده تا تنها باشد

من و تو و این حقیقت دارد

که تو همان یگانه ای

تو ماه منی

اعتراف گروهک منافقین به دست داشتن در آشوب‌های عاشورا

گروهک تروریستی منافقین اعتراف کرد که در آشوب‌های روز عاشورا در تهران دست داشته است.

به گزارش چهارشنبه شب ایرنا به نقل از پایگاه اطلاع رسانی شبکه خبری( العالم)، مریم رجوی رییس مرکز به اصطلاح شورای مقاومت مردمی که نهاد ناظر بر گروهک منافقین است ، بر همکاری و هماهنگی این گروهک تروریستی با عناصری که در آشوب‌ها وفتنه گری‌های روز عاشورا در تهران دست داشته اند، تاکید کرد.

این منافق تروریست خاطرنشان کرد که این گروهک تروریستی از رهبران مخالفان نظام خواسته است تا برای براندازی نظام ایران دست به این گونه آشوب ها بزنند.

گروهک تروریستی منافقین که در اردوگاه اشرف عراق اقامت دارند ، از آغاز انقلاب اسلامی ایران ، بسیاری از مسئولان و غیرنظامیان را با همکاری رژیم سرنگون شده بعث عراق ترور کرده وبه همین دلیل بسیاری از کشورهای غربی آن را جز سازمان‌های تروریستی می‌دانند.

وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران اخیرا اعلام کرده است که تعدادی از عناصر گروهک منافقین را در رابطه با آشوب‌های اخیر تهران بازداشت کرده است.

اجازه ازدواج مجدد به مردان در 10 مورد

اجازه ازدواج مجدد به مردان در 10 مورد
سخنگوی کمیسیون قضایی و حقوقی مجلس شورای اسلامی گفت: در جلسه‌ی روز گذشته‌ی این کمیسیون ماده 23 لایحه‌ی حمایت از خانواده مبنی بر اجازه‌ی ازدواج مجدد به مردان در 10 مورد تصویب شد.

امین‌حسین رحیمی در گفت‌وگو با ایسنا در توضیح موارد تصویبی ماده 23 لایحه‌ی حمایت از خانواده گفت: رضایت همسر اول، عدم قدرت همسر اول به ایفای وظایف زناشویی، عدم تمکین زن از شوهر مطابق با حکم دادگاه، ابتلای زن به جنون یا امراض صعب‌العلاج، 4 مورد از 10 موردی است که مرد اجازه‌ی ازدواج مجدد دارد.

وی محکومیت قطعی زن در جرایم عمدی به مجازات یک سال زندان یا جزای نقدی که بر اثر عجز از پرداخت منجر به یک سال بازداشت شود را به عنوان دیگر مورد تصویبی ماده 23 لایحه حمایت از خانواده برشمرد و در توضیح این بند گفت: اگر زنی با ارتکاب جرم عمدی مثل صدور چک بلامحل، سرقت و ... -البته شامل جرایمی همچون جرایم مربوط به رانندگی که حتی جریمه‌ی زندان هم داده نمی‌شود-، حکم قطعی محکومیت یک سال زندان برایش صادر شود، مرد به محض صدور حکم قطعی می‌تواند تقاضای ازدواج مجدد کند اما اگر زن با ارتکاب جرم عمدی به جزای نقدی محکوم شود، ولی به دلیل عدم توان پرداخت این جزای نقدی، بازداشت شود در این صورت مرد پس از انقضای مدت یک سال بازداشت می‌تواند تقاضای ازدواج مجدد کند.

نماینده‌ی مردم ملایر در خانه ملت، بند 6 ماده 23 لایحه حمایت از خانواده را ابتلای زن به هرگونه اعتیاد مضر حال خانواده به تشخیص دادگاه عنوان کرد و در توضیح بندهای 7 این ماده گفت: سوء رفتار یا سوء معاشرت زن به حدی که ادامه‌ی زندگی را برای مرد غیر قابل تحمل کند به عنوان بند 7 ماده 23 لایحه حمایت از خانواده مطرح شده است.

رحیمی بند 8 ماده 23 لایحه حمایت از خانواده را ترک زندگی خانوادگی از طرف زن به مدت 6 ماه عنوان و اظهار کرد: اگر ترک زندگی مشترک از طرف زن به مدت 6 ماه باشد، مرد می‌تواند تقاضای ازدواج مجدد کند.

وی عقیم بودن زن و غایب شدن زن به مدت یک سال را به عنوان بندهای 9 و 10 ماده 23 لایحه حمایت از خانواده برشمرد و یادآور شد: غایب شدن زن به مدت یک سال با ترک زندگی متفاوت است؛ به گونه‌ای که ترک زندگی زن به معنای رفتن به خانه‌ی پدری، بستگان و ... است و غایب شدن به معنای این است که کسی نداند زن کجا رفته و اثری از او نباشد.

سخنگوی کمیسیون قضایی و حقوقی مجلس شورای اسلامی گفت:دادگاه تحت عنوان این 10 بند می‌تواند اجازه‌ی ازدواج مجدد مرد را صادر کند البته تبصره‌ای در رابطه با نحوه‌ی رسیدگی دادگاه در رابطه با احراز عدالت و توانایی مالی و ... وجود دارد که در جلسه‌ی آینده مورد بررسی قرار می‌گیرد.

اطلاعیه ناجا درباره فیلم زیرکردن مردم باخودرو

اطلاعیه ناجا درباره فیلم زیرکردن مردم باخودرو
در حالی که پس از اظهارات احمدی مقدم در خصوص ارائه مدرک از زیرگرفتن مردم توسط خودرو پلیس، سایتهای اینترنتی و شبکه های تلویزیونی دنیا مکررا فیلم ردشدن خودرو پلیس از روی برخی معترضین را پخش کرده اند، مرکز اطلاع رسانی فرماندهی انتظامی تهران بزرگ برای تنویر افکار عمومی در خصوص برخورد خودرو با اغتشاشگران توضیحاتی ارایه داد.

به نوشته سایت پلیس در این اطلاعیه آمده است: با توجه به پخش فیلمی از سوی شبکه های بیگانه و ضد انقلاب مبنی بر برخورد خودرویی مشابه خودرو های نیروی انتظامی در میدان ولی عصر (عج) با یک نفر از اغتشاشگران ، توضیحات زیر برای تنویر افکار عمومی به اطلاع مردم عزیز می رسد:

1- در محدوده میدان ولی عصر (عج) به هیچ وجه بر اثر تصادف، فوتی نداشتیم و دو نفری که بر اثر تصادف فوت نموده اند و در اطلاعیه قبلی به آن اشاره شده است ، به علت برخورد یک دستگاه خودروی پاترول شخصی در خیابان آزادی بین خیابانهای رودکی و خوش با اغتشاشگران بوده که خودروی مذکور توسط نیروی انتظامی کشف گردیده وموضوع در دست بررسی می باشد .

2- با احتمال جعلی بودن فیلم مذکور که از روشهای جاری رسانه های بیگانه و ضد انقلاب است ، صحت موضوع در دست بررسی قرار دارد.

اس ام اس فلسفی

فقط اس ام اس فلسفی 

 

زنده بودن را به بیداری بگذرانیم ، چرا که سالها به اجبار خواهیم خفت . . .

-_-_-_-_-_-_-_-_-__-_-_-_-_-_-_-_-_-

هیچ گاه از دوست داشتن انصراف نده ، حتی اگه بهت دروغ گفت

بازم بهش فرصت جبران را بده . . .

-_-_-_-_-_-_-_-_-__-_-_-_-_-_-_-_-_-

همیشه یادمان باشد که زندگی پیمودن راهی برای رسیدن به خداست

و قدم هایمان باید طوری باشد که حتی دانه کشی زیر پایمان له نشود . . . 

از ادامه مطلب دیدن فرماید

زنده بودن را به بیداری بگذرانیم ، چرا که سالها به اجبار خواهیم خفت . . .

-_-_-_-_-_-_-_-_-__-_-_-_-_-_-_-_-_-

هیچ گاه از دوست داشتن انصراف نده ، حتی اگه بهت دروغ گفت

بازم بهش فرصت جبران را بده . . .

-_-_-_-_-_-_-_-_-__-_-_-_-_-_-_-_-_-

همیشه یادمان باشد که زندگی پیمودن راهی برای رسیدن به خداست

و قدم هایمان باید طوری باشد که حتی دانه کشی زیر پایمان له نشود . . .

-_-_-_-_-_-_-_-_-_اس ام اس فلسفی_-_-_-_-_-_-_-_-_-

برای روز های بارانی سایه بانی باید ساخت / برای روزهای پیری اندوخته ای باید داشت . . .

-_-_-_-_-_-_-_-_-_اس ام اس فلسفی_-_-_-_-_-_-_-_-_-

زندگی همچون بادکنکی است در دستان کودکی

که همیشه ترس از ترکیدن آن لذت داشتن آن را از بین میبرد . . .

-_-_-_-_-_-_-_-_-__اس ام اس فلسفی-_-_-_-_-_-_-_-_-

برای آنان که مفهوم پرواز را نمیفهمند ، هر چه بیشتر اوج بگیری گوچکتر میشوی . . .

-_-_-_-_-_-_-_-_-__-_-_-_-_-_-_-_-_-

گویند آن سوی ناکامی ها همیشه خدائی هست که داشتنش

جبران همه ناکامی هاست . . .

-_-_-_-_-_-_-_-_-__-_-_-_-_-_-_-_-_-

برای بلند شدن باید خم شد ، گاهی مشکلات تو را خم میکنند

و بدان آغاز ایستادن است . . .

-_-_-_-_-_-_-_-_-__-_-_-_-_-_-_-_-_-

برنده میگوید مشکل است اما ممکن

بازنده میگوید ممکن است اما مشکل . . .

-_-_-_-_-_-_-_-_-__-_-_-_-_-_-_-_-_-

فرق است بین دوست داشتن و داشتن دوست

دوست داشتن امری لحظه ایست

ولی داشتن دوست استمرار لحظه های دوست داشتن است . . . 

انتخاب با توست ، میتوانی بگوئی : صبح به خیر خدا جان

یا بگوئی : خدا به خیر کنه ، صبح شده . .

( وین دایر )

-_-_-_-_-_-_-_-_-__-_-_-_-_-_-_-_-_-

اگر در کاری موفق شوی ، دوستان دروغین و دشمنان واقعی

بدست خواهی آورد . . .

-_-_-_-_-_-_-_-_-__-_-_-_-_-_-_-_-_-

قلب شکستن هنر انسان هاست ، گر شکستی قلبی

فردا میشکند دگری قلب تو را . . .

-_-_-_-_-_-_-_-_-__-_-_-_-_-_-_-_-_-

عالم محضر خداست ، پس در محضر او گناه نکنیم . . .

-_-_-_-_-_-_-_-_-_اس ام اس فلسفی_-_-_-_-_-_-_-_-_-

زندگی کتابی است پر ماجرا ، هیچگاه آن را به خاطر یک ورقش دور نینداز . . .

-_-_-_-_-_-_-_-_-__-اس ام اس فلسفی_-_-_-_-_-_-_-_-

مثل ساحل آرام باش ، تا مثل دریا بی قرارت بتشند . . .

-_-_-_-_-_-_-_-_-_اس ام اس فلسفی_-_-_-_-_-_-_-_-_-

جائی در پشت ذهنت به خاطر بسپار ، که اثر انگشت خداوند بر همه چیز هست . . .

-_-_-_-_-_-_-_-_-__-_-_-_-_-_-_-_-_-

یک دوست وفادار تجسم حقیقی از جنس آسمانی هاست

که اگر پیدا کردی قدرش را بدان . . .

-_-_-_-_-_-_-_-_-__-_-_-_-_-_-_-_-_-

همیشه خواستنی ها داشتنی نیست ، همیشه داشتنی ها خواستنی نیست . . .

-_-_-_-_-_-_-_-_-__-_-_-_-_-_-_-_-_-

بیا لبخند بزنیم بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا . . . 

تو را در قلب شعرم می گذارم

به نام عشق، آن را می نگارم

تمام حرف من در شعر این بود

تو را تا بی نهایت دوست دارم

اس ام اس فلسفی

مثل مهتاب که از خاطر شب می گذرد

هر شب آهسته ز آفاق دلم می گذرى

اس ام اس فلسفی

تو شعر نگفته مرا می دانی

وز برگ سفید دفترم می خوانی

آخر به چه مانی که بگویم آنی؟

تو همچو خودی، تو خویش را می مانی

اس ام اس فلسفی

از فراق تو مرا هر نفسی صد آه است

دارمت دوست به قدری که خدا آگاه است

اس ام اس فلسفی

ای معنی انتظار، یک لحظه بایست

دیوانه شدم به خاطرت، کافی نیست؟

برگرد و نگاهم کن و یک جمله بگو

تکلیف دلی که عاشقش کردی چیست؟

اس ام اس فلسفی

گفته بودی که چرا محو تماشای منی

آنچنان مات که یک دم مژه بر هم نزنی

مژه برهم نزنم تا که زدستم نرود

ناز چشم تو به قدر مژه برهم زدنی

اس ام اس فلسفی

من هنوز از می چشمان سیاهت مستم

گفتم بنویسم که به یادت هستم

اس ام اس فلسفی

وفایت با نگاهت هر دو نیکوست

پیامک می زنم چون دارمت دوست

اس ام اس فلسفی

خداوندا! مرا بی یار مگذار

شبم بی مه کن اما تار مگذار

بگیر از من فروغ دیده ام را

ولی در حسرت دیدار مگذار

اس ام اس فلسفی

گرفته بوی تو خلوت خزانی من

کجایی ای گل شب بوی بی نشانی من؟

اس ام اس فلسفی

بیا اى همنشین سرد پاییز

به آواهاى شب هایم درآمیز

بیا اى رنگ مهتاب بلورین

تو شعرى تازه درمن برانگیز

فرستنده: محمدرضا از تهران

اس ام اس فلسفی

روى آن شیشه تبدار تو را “ها” کردم

اسم زیباى تو را با نفسم جا کردم

شیشه بدجور دلش ابرى و بارانى شد

شیشه را یک شبه تبدیل به دریا کردم

با سر انگشت کشیدم به دلش عکس تو را

عکس زیباى تورا سیر تماشا کردم

اس ام اس فلسفی

پیراهن خیس ابر، تن پوش من است

صد باغ تبر خورده در آغوش من است

این زندگی کبود، این تلخ بنفش

زخمی است که سالهاست بر دوش من است

اس ام اس فلسفی

جان اسیر دل، دل اسیر دوست، دوست چه می داند، دل اسیر اوست

اس ام اس فلسفی

ز تمام بودنی ها، تو یکی از آن من باش

که به غیر با تو بودن، دلم آرزو ندارد

اس ام اس فلسفی

صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را

ولی من باز پنهانی، تو را هم آرزو کردم

اس ام اس فلسفی

به جنگل سوخته خاطراتم سوگند

درخت یادت را باغبان خواهم بود تا ابد.

اس ام اس فلسفی

کاش می دانستم چیست…

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

جملات طلایی

 

هیچ میدانی فرصتی که از آن بهره نمیگیری ، آرزوی دیگران است . . . ؟

.

.

.

همیشه رفیق پا برهنه ها باش ، چون هیچ ریگی به کفششان نیست . . .

.

.

.

همیشه آغاز راه دشوار است ، عقاب در آغاز پر کشیدن ، پر میریزد

ولی در اوج حتی از بال زدن هم بی نیاز است . . .

.

.

.

چه زیباست هنگامی که در اوج نشاط و بی نیازی هستی و دست دعا

به درگاه خداوند برداری  . . .

.

.

.

با تمام فقر ، هرگز محبت را گدایی مکن

و با نمام ثروت هرگز عشق را خریداری نکن . . .

.

.

.

با طلوع هر صبح فکر کن تازه به دنیا آمدی و مهربان باش و دوست بدار ، شاید فردایی نباشد . . .

.

.

.

پرواز اعتماد را با یکدیگر تجربه کنیم تا نشکنیم بال های دوستیمان را . . .

.

.

.

ای بشر ، از چه گمان کردی که دنیا مال توست / ور نپنداری که هر ساعت عجل دنبال توست

.

.

.

هرگز فراموش نکن که شانس تو همان تفکر توست . . .

.

.

.

 هر کس ساز خودش را می زند، اما مهم شما هستید که به هر سازی نر قصید . . .

.

.

.

عفو و بخشیدن دیگران آسان است . طلب عفو کردن مشکل است . . .

.

.

.

قلاب ها علامت کدامین سوالند که ماهیان اینگونه جوابشان میشوند . . . ؟

.

.

.

فاصله بین داشتن و نداشتن صرف فعل خواستن است . . .

.

.

.

 مردی که کوه را از میان برداشت کسی بود که شروع به برداشتن سنگ ریزه ها کرد . . .

.

.

.

بعضی ها خوب حرف می زنند و بعضی ها حرف خوب می زنند . . .

.

.

.

چه مردمان پستی هستند کسانی که به خاطر جلب توجه دیگران

خود را هم عقیده و هم فکر آنها نشان میدهند  . . .

.

.

.

بزرگترین درس زندگی این است که گاهی ابلهان درست می گویند . . .

.

.

.

اگر سخن چون نقره است، خاموشی چون زر پربهاست . . .

 

میگن تنها چیزی که عادلانه تقسیم شده عقله /

چون کسی نمیگه عقل من کمه !

***********

در طوفان زندگی با خدا بودن از  / ناخدا بودن بهتر است .

***********

فاصله شیعیان از ما به اندازه گناهانشان است

(امام زمان)

***********

وصول به خدا جز بابهره گیری از شب / امکان پذیر نمی باشد

(امام حست عسگری)

************

سرنوشت ننوشت گر نوشت بد نوشت

اما باور کن سرنوشت را نمیشه از ًسرً نوشت

***********

اگر کتاب زندگی چاپ دوم داشت نمی ذاشتم  / این همه غلط املایی داشته با شه

************

اگر حلقه عشق از طلاست / حلقه دوست از وفاست

بی وفا یادی از ما بکن

**************

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی

اما حال که به آن دعوت شده ای تا می توانی زیبا برفص

( چارلی چاپلین)

فرق حمام رفتن دخترا با پسرا

یک پسر در حمام


ساعت ۴ بعد از ظهر۱ـ همون طور که رو تخت نشسته ٬ لباساشو میکنه. هر کدوم رو پرت
میکنه یه گوشه اتاق
۲ـ نیم وجب حوله رو میگیره دور باسنش و میره به سمت حموم


۳ـ می ایسته جلوی آیینه. شکمش رو میده تو. بازو میگیره. فیگور  چپ٬ فیگور راست٬ نیم ساعت قربون صدقه خودش میره٬ (این قدوبالا رو 
ببین چه کرده .لای لای لالای لای)مامان جونش هم از تو آشپزخونه
تایید میکنه


 ۴ـ زیر بغلش رو بو میکنه و رنگ چهره ش بر میگرده. سبز٬ آبی٬ بنفش


 ۵ـ در کمد شامپو ها رو باز نمیکنه چون اصلا توش چیزی نداره


 ۶ـ با قالب صابون سبزش زیر بغلهاشو کف مالی میکنه. یه عالمه مو
می چسبه به صابون


 ۷ـ با همون صابون صورت و مو و بدنش رو هم میشوره


 ۸ـ نرم کننده مو؟؟؟ برو بابا


 ۹ـ زیر دوش میـ**زه  و به خاطر اکو شدن صداش تو حموم ٬کر کر
میخنده


10-دو دقیقه بعد دوباره میزنه زیر خنده٬ آخه این دفعه بوش رسیده
به دماغش


۱۱ـ چاه حموم رو هدف گیری میکنه و جیش میکنه توش


۱۲ـ از زیر دوش میاد بیرون و یکهو می بینه یادش رفته بوده در
حموم رو ببنده. و همه فرش و کف خونه خیس شده.( بیخیال...مامان
خشک میکنه


۱۳ـ حوله فسقلیش رو می پیچه دور باسنش و همون طور خیس خیس میره 
تو اتاق


۱۴ـ حوله خیس رو پرت میکنه رو تخت و ۲ دقیقه ای لباس می پوشه

یک دختر در حمام

ساعت ۴ بعد از ظهر

 ۱ـ لباساشو رو درمیاره٬ رنگ روشن ها رو تو یک سبد و تیره ها رو
                  تو یکی دیگه میگذاره
 ۲ـ در حموم رو از تو قفل میکنه٬ جلوی آیینه می ایسته٬ شکمش رو که                   تمام مدت داده بود تو٬ میده بیرون و شروع میکنه به غر غر و ایراد گرفتن از نقطه نقطه بدنش


۳ـ در کمد رو باز میکنه انواع شامپو و صابون معطر مخصوص پوست
                  صورت٬مو٬ بدن٬ کف پا و ... رو بیرون میاره و می چینه

 رو لبه وان


۴ـ موهاش رو با شامپوی نارگیلی تقویت کننده٬ پرپشت کننده٬ براق
                  کننده و...میشوره و هفده دقیقه ماساژ میده


  ۵ـ یکبار دیگه با همون شامپو موهاشو میشوره


۶ـ نرم کننده معطر پرتقالی رو به موهاش میماله تا ۶۰ میشماره


 ۷ـ سی و پنج دقیقه زیر دوش می مونه.خوب آخه باید خیالش راحت بشه
                  که تمام مواد شیمیایی از موهاش پاک شده. وگرنه بعد از حموم موها وز میکنه


 ۸ـ خمیر ریش داداشی رو کش میره و شیش کیلو خالی میکنه رو ساق پا
                  و دست و پشت لب. بعد یه تیغ بر میداره و یا علی.


۹ـ موهاش رو حسابی می چلونه٬ حوله رو مثل عمامه می پیچه دور سرش.
                  تو آیینه خودشو ورانداز میکنه. از اینکه در اثر کشش حوله چشم و  ابروش کشیده شده٬ احساس خوشگلی می کنه و یه ماچ گنده واسه عکس خودش تو آیینه میفرسته


۱۰ـ خوشحالیش زیاد دوام نمیاره. چون یه جوش سرسیاه بی اجازه نوک  دماغش سبز شده


۱۱ـ تمام نقاط بدنش رو معاینه میکنه و با ناخن و موچین میره به
جنگ جوشها و موهای زائد بی تربیت


۱۲ـ حوله ش رو می پوشه و میره به اتاقش.تمام بدنش رو با لوسیون
                  چرب میکنه


۱۳ـ چهل بار لباس می پوشه و در میاره تا انتخاب کنه


 ۱۴ـ ۴۸ دقیقه پشت میز توالت می شینه و آرایش میکنه


ساعت ۸ شب

تفاوت دختر های اینجایی با اونجای (طنز)

دخترای اونجایی : جنس: دختر مکان: شمال اورگان، غرب ولایات المتحده سن: بین بیست تا بیست و پنج تحصیلات: فوق لیسانس رشته زیست شناسی، لیسانس بیوشیمی، دانشجوی دکترای میکروبیولوژی موضوع پایان نامه: تاثیر میکرو ارگانیک های هوازی در محافظت گیاهان شاخه کریپتوناموس در برابر گرمایش جهانی یک صحنه در حال فعالیت: دراز کشیده ، در حال فیلمبرداری از تغییرات سبزینه یک گیاه 4.5 سانتی متری در اراضی حفاظت شده نوادا... به مدت 7 ساعت فعالیت های اجتماعی: عضو انجمن طرفدارن محیط زیست دختر زیر سی سال غرب آمریکا، عضو گروه حامیان طبیعت وحش اورگان، سخنران اجلاس ماهیانه گروه دانشجویان حافظ محیط زیست، عضو انجمن فارغ التحصیلان ارشد زیر سی سال، صاحب سایت اجتماعی "فمینیست های مذکر گرا" ، شعار نویس گردهمایی های بزرگ کالیفرنیا... آخرین باری که یک مجله مد را ورق زد: سه سال پیش... وقتی که در اتاق انتظار دفتر یک وکیل زن نشسته بود. نوع لباس: شلوار جین..کفش کوهنوردی..تی شرت سفید با نوشته Peace Now نوع آرایش: ترم سوم دانشگاه فهمید مانیکور پدیکور چیست! قد: مایکل جکسون منهای 20 سانت تاثیر وزنی: روی کاپوت بیفتد موتور پایین می آید تعداد اس ام اس دریافتی: روزی سه تا موضوع قالب اس ام اس: رسیدی خونه عزیزم؟ موسیقی مورد علاقه: کانتری بیماری یا نارسایی: عطسه زیاد موقع طلوع آفتاب محتویات داخل کوله: دستمال کاغذی، گوشی موبایل بلک بری، لپ تاپ، دفتر یادداشت، عینک دودی، دو سه تا خودکار، یک هندبوک رفرنس گیاه شناسی، بلیط مترودخترای اینجایی : جنس: دختر مکان: شمال غرب تهران، ایران سن: بین بیست تا بیست و پنج تحصیلات: فوق دیپلم برق شاخه الکترونیک ، دانشجوی لیسانس کامپیوتر شاخه نرم افزار موضع پایان نامه: تاثیر زبان برنامه نویسی C پلاس پلاس بر روابط دختر و پسر یک صحنه در حال فعالیت: دراز کشیده به پشت روی تخت، با خودکار اشعار ترانه جدید امینم روی ساعد دست نوشته می شود. فعالیت های اجتماعی: تجمع در یک 206 با همکلاسی ها و کل کل دست فرمان با پسری که تویوتا کمری دارد. آخرین باری که یک مجله مد را ورق زد: دیشب، ساعت دوازده و نیم در خانه دانشجویی دوستان و همین الان نوع لباس: شلوار پلنگی گشاد، تی شرت مشکی با عکس "50 سنت" ، کتانی به سایز 52 نوع آرایش: لب : بریتنی مو: کامرون دیاز تتو ابرو: آنجلینا جولی سایه: شقایق فراهانی قد: یک چهار پایه + 20 سانت تاثیر وزنی: روی کاپوت ماشین بیفتد.... دوباره بر می گردد بالا ! تعداد اس ام اس دریافتی: روزی 167 تا موضوع قالب اس ام اس: جغرافیا، فمینیسم، حکومت، لباس، جک، جواهر شناسی، عشق، روابط زن و شوهر، شب، ،سلامت جسمی روحی و کلمات قصار آنتونی رابینز موسیقی مورد علاقه: هیوی متال بیماری یا نارسایی: سوء تغذیه، میگرن مزمن، افسردگی شدید، زخم معده، پوکی استخوان، ریزش مو، عرق کف دست، پرخاشگری محتویات داخل کوله: کبریت، چاقو، ام پی تری پلیر، گیم دستی پلی استیشن، لاک ناخن، استون، رژ، جزوه دانشگاه، مهره مار، یک اتود، سی دی آهنگ های رضا پیشرو و زدبازی، یک بسته اولترا لایت!

حکایت زن گریزی

مرد میانسال وارد فروشگاه اتومبیل شد.  BMW آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود.

وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد.


قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد.  وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود.

کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد.


چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می‌رفت.


پدال گاز رافشرد و اتومبیل گویی پرنده‌ای بود رها شده از قفس.سرعت به ۱۶۰ کیلومتر در ساعت رسید.


مرد به اوج هیجان رسیده بود.  نگاهی به آینه انداخت.

دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او می‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده است.


صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است.

مرد اندکی مردّد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد.  لَختی اندیشید..

سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود.

به ۱۸۰ رسید و سپس ۲۰۰ را پشت سر گذاشت، از ۲۲۰ گذشت و به ۲۴۰ رسید.

اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است.

ناگهان به خود آمد و گفت، “مرا چه می‌شود که در این سنّ و سال با این سرعت می‎رانم؟

باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه می‌خواهد.”

از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ایستاد تا پلیس برسد.

اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقّف کرد.  افسر پلیس به سوی او آمد،

نگاهی به ساعتش انداخت و گفت، “ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است.

امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخّصی بروم.

سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم.

اگر دلیلی قانع‌کننده داشته باشی که چرا به این سرعت می‌راندی، می‌گذارم بروی.”

مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت: “می‌دونی، جناب سروان؛ سالها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد.

تصوّر کردم داری اونو برمی‌گردونی!”

افسر خندید و گفت، “روز خوبی داشته باشید، آقا!” و برگشته سوار اتومبیلش شد و رفت. ..

جملات عاشقانه

الهی تا زمین دارد حرارت
بماند این رفاقت تا قیامت


* * * * * * * *


دیروز به جرم بالا رفتن از قلبت دستگیر شدم!
بیا بهشون بگو ساکن قلبم دزد نیست.


* * * * * * * *


آسمون به دریا گفت: این بالا خیلی خوبه، می شه همه جا رو دید.
دریا گفت: این پایین از اون بالا بهتره، چون فقط تو رو می شه دید.


* * * * * * * *


من برای سالها می نویسم... سالها بعد که چشمان تو عاشق می شه... افسوس که قصه ی مادربزرگ درست بود... همیشه یکی بود یکی نبود.


* * * * * * * *


بهترین آرزوها را برایت به فرشته ها سپردم، نگاهت به آسمان باشد.


* * * * * * * *


سلام به عزیزی که وقتی می ره روی ترازو، معرفتش از خودش سنگین تره!


* * * * * * * *


قسم به فصل هستى / به بلندی و پستى
به خدایی که می پرستى / به زمینى که نشستى
عزیز من تو هستى!


* * * * * * * *


امیدوارم با هر برگی که می افته، یه دونه از غمهای تو کم بشه. (پاییزتیم)


* * * * * * * *


@ @
.
.
چشمام شوق دیدنتو داشتن، فرستادمشون ببینندت...


* * * * * * * *


من به اندازه چشمان تو غمگین ماندم و به اندازه هر برق نگاهت نگران، تو به اندازه تنهایی من شاد بمان.


* * * * * * * *


یک دنیا فدای هر چی دل مهربونه... یک دل فدای هر کی اینو می خونه.


* * * * * * * *


شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد، دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم.


* * * * * * * *


قشنگی شب به ستاره هاشه، قشنگی عشق به دوامشه، قشنگی تو 
به مرامته.

جملات فلسفی

پرنده ای که مقصودش کوچ است، به ویرانی لانه اش نمی اندیشد.


* * * * * * * * *

قبل از ازدواج چشمهایت را کاملا باز کن. اما بعد از ازدواج کمى چشمهایت را ببند.


* * * * * * * * *


گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت و گاه در اوج تمنا باید نخواست.


* * * * * * * * *


برنده می گوید مشکل است اما ممکن، بازنده می گوید ممکن است اما مشکل.


* * * * * * * * *


زندگی کن و لبخند بزن، به خاطر آنهایی که با لبخندت زندگی می کنند.


* * * * * * * * *


بزرگترین افسوس آدمی این است که می خواهد، اما نمی تواند. و به یاد می آورد روزی را که می توانست اما نخواست.


* * * * * * * * *


زندگی را دور بزن و آنگاه که بر بلندترین قله ها رسیدی لبخند خود را نثار تمام سنگ ریزه هایی کن که پایت را خراشیدند

داستان های قرآنی

   عزیر؛ بنده مخلص خدا
داستان های قرآنی

عزیر چون وارد باغ خود شد، دید درختها سبز و سایه آنها گسترده است و زمان برداشت میوه آنها نزدیک شده است، نغمه بلبلها گوش را می نوازد و پرندگان به طرب آمده اند. عزیر ساعتی در این باغ بیاسود و از نسیم جان پرور آن بهره مند و از تماشای سبزه و چمن و طراوت یاس و یاسمن غرق در نشاط شد، آنگاه سبدی از انگور و سبد دیگری از انجیر و مقداری نان به همراه برداشت، سوار بر الاغ خود شد و راه منزل خویش را در پیش گرفت.

عزیر در بازگشت خود غرق در اسرار آفرینش و عظمت موجودات بود و آنچنان در فکر فرو رفت، که راهش را گم کرد. چند لحظه بعد خود را در میان ویرانه ای دید که از دهکده خرابی حکایت می کرد، ...



 "او کالّذی مرّ علی قریة وهی خاویة علی عروشها قال انّی یحیی هذه الله بعد موتها فاماته الله مائة عام ثمّ بعثه قال کم لبثت قال لبثت یوماً او بعض یوم قال بل لّبثت مائة عام فانظر الی طعامک و شرابک لم یتسنّه و انظر الی حمارک و لنجعلک آیة لّلنّاس وانظر الی االعظام کیف ننشزها ثمّ نکسوها لحما فلمّا تبیّن له قال اعلم انّ الله علی کلّ شی  قدیر."( بقره/ 259)

یا چون آن کس که به شهری که بامهایش یکسر فرو ریخته بود، عبور کرد؛ [و با خود می] گفت: "چگونه خداوند، [اهل] این [ویرانکده] را پس از مرگشان زنده می کند؟" پس خداوند، او را [به مدّت] صد سال میراند. آنگاه او را برانگیخت، [و به او] گفت: چقدر درنگ کردی؟ گفت: یک روز یا پاره ای از روز را درنگ کردم. "[نه] بلکه صد سال درنگ کردی، به خوراک و نوشیدنی خود بنگر [که طعم و رنگ آن] تغییر نکرده است، و به دراز گوش خود نگاه کن [که چگونه متلاشی شده است. این ماجرا برای آن است که هم به تو پاسخ گوییم] و هم تو را [در مورد معاد] نشانه ای برای مردم قرار دهیم. و به [این] استخوانها بنگر، چگونه آنها را برداشته به هم پیوند می دهیم؛ سپس گوشت برآن می پوشانیم." پس هنگامی که [چگونگی زنده ساختن مرده] برای او آشکار شد، گفت: "[اکنون] می دانم که خداوند بر هر چیزی تواناست."

 

"و قالت الیهود عزیر ابن الله و قالت النصاری المسیح ابن الله ذلک قولهم بافواههم یضاهؤن قول الذین کفروا من قبل قاتلهم الله انّی یوفکون."( توبه/ 30)

و یهود گفتند: "عزّیر، پسر خداست." و نصاری گفتند: "مسیح، پسر خداست." این سخنی است [باطل] که به زبان می آورند، و به گفتار کسانی که پیش از این کافر شده اند شباهت دارد. خدا آنان را بکشد؛ چگونه [از حق] باز گردانده می شوند؟

 

صد سال خواب!

عزیر چون وارد باغ خود شد، دید درختها سبز و سایه آنها گسترده است و زمان برداشت میوه آنها نزدیک شده است، نغمه بلبلها گوش را می نوازد و پرندگان به طرب آمده اند. عزیر ساعتی در این باغ بیاسود و از نسیم جان پرور آن بهره مند و از تماشای سبزه و چمن و طراوت یاس و یاسمن غرق در نشاط شد، آنگاه سبدی از انگور و سبد دیگری از انجیر و مقداری نان به همراه برداشت، سوار بر الاغ خود شد و راه منزل خویش را در پیش گرفت.

عزیر در بازگشت خود غرق در اسرار آفرینش و عظمت موجودات بود و آنچنان در فکر فرو رفت، که راهش را گم کرد. چند لحظه بعد خود را در میان ویرانه ای دید که از دهکده خرابی حکایت می کرد، پراکندگی خانه های ویران، سقفها و دیوارهای فرو ریخته، وجود استخوانهای پوسیده و اسکلتهای متلاشی شده در سکوتی مرگبار، منظره وحشتناکی را ایجاد کرده بود.

عزیر از الاغ خود پیاده شد و سبدهای میوه را کنار خود گذاشت و حیوان خود را بست و به دیوار خرابه ای تکیه داد، تا خستگی خود را بر طرف سازد و نیروی جسم و فکر خود را باز یابد. سکوت مطلق و نسیم ملایم فکر عزیر را آزاد ساخت تا درباره مردگان و وضع رستاخیز ایشان بیندیشد. عزیر با خود فکر می کرد که این بدنهای متلاشی شده که طعمه خاک گشته اند و ابرهای فراوان بر آنها باریده و جریان سیل آنها را به هر سو رانده، چگونه در روز قیامت بار دیگر زنده می شوند؟!

با ادامه این تفکر و تامل، کم کم چشمهای عزیر گرم شد و پلکهایش به آرامی روی هم آمد عضلاتش سست گشت و در خواب عمیقی فرو رفت، آنچنان که گویا به مردگان ملحق شده است.

صد سال تمام گذشت، کودکان پیر شدند و عمر پیران پایان یافت، نسل ها تغییر کردند، قصرها عوض شدند ولی عزیر هنوز به صورت جسدی بی روح در خواب بود، استخوانهای او پراکنده و اعضایش از هم گسیخته، تا اینکه خداوند اراده کرد برای مردمی که در موضوع قیامت حیران و از درک آن عاجزند و در بیان آن اختلاف دارند، حقیقت را به نحوی آشکار سازد تا آن را با چشم ببینند و با لمس احساس کنند تا به آن یقین پیدا کنند. خدا استخوانهای عزیر را فراهم و آنها را مرتب ساخت و از روح خود در آن دمید، ناگهان عزیر با بدنی کامل و نیرومند از جای برخواست بر روی پای خود ایستاد. عزیر با خود اندیشید که از خوابی سنگین بیدار شده است. سپس به جستجوی الاغ خود پرداخت و به دنبال آب و غذا روان شد.

فرشته ای به سوی او آمد گفت: فکر می کنی چقدر در خواب بوده ای؟ عزیر بدون دقت و تفکر در اوضاع گفت: یک روز یا کمتر از آن خوابیده ام.

فرشته گفت: تو صد سال است که مانند این اجساد در این زمین بوده ای، بارانهای نرم و رگبارهای شدید بر بدنت باریده و بادهای بسیار بر تو وزیده، ولی با گذشت این سالهای طولانی و حوادث مختلف می بینی که خوراکت سالم مانده و آب آشامیدنی تو تغییر نکرده است.

ای عزیر! نگاهی به استخوانهای پراکنده الاغ خویش بیانداز، می بینی که اعضایش از هم پاشیده شده و خدا به زودی به تو نشان خواهد داد که چگونه این استخوانهای پراکنده جمع و زنده می شوند و روح در آن دمیده می شود. اکنون شاهد این جریان باش تا به روز قیامت یقین پیدا کنی و بر ایمانت به رستاخیز بیفزایی و خدا تو را آیتی از قدرت خود قرار داد تا شک و تردید به رستاخیز را از ذهن مردم پاک کنی و بر اعتقاد آنها بیفزایی و آنچه را از درک آن عاجز بودند بر ایشان شرح دهی.

عزیر دقت کرد، دید الاغ وی با تمام شرایط و علائم روی دست و پای خود ایستاد و آثار زندگی در آن هویدا شد. عزیر با مشاهده این منظره گفت: "من می دانم که خدا بر هر چیز قادر است."

 

صد سال فراق!

عزیر بر حیوان خود سوار شد و به جستجوی راه منزل خویش پرداخت. در راه متوجه شد که اوضاع مسیر و خانه ها تغییر کرده و تصویر گذشته فقط به صورت رویایی در ذهن او وجود دارد، با دقت در مسیر و تداعی خاطرات بالاخره به خانه خود رسید. بر درب خانه پیرزنی را دید با کمر خمیده و اندامی لاغر که گذشت ایام پوست بدنش را چروکیده و بینایی چشمانش را فرو کاسته است. ولی با این حال در برابر مصائب دوران و جریان ماه و سال هنوز رمقی در بدن دارد. این پیرزن مادر عزیر است که عزیر او را در ایام جوانی و بهار زندگی رها کرده و رفته است.

عزیر از پیرزن پرسید: آیا این خانه منزل عزیر است؟

پیرزن گفت: آری این منزل عزیر است و به دنبال این سخن صدای گریه او بلند و اشکش روان شد و گفت: عزیر رفت و مردم او را فراموش کرده اند و سالیان متمادی است که غیر از تو، نام عزیر را از کسی نشنیده ام.

عزیر گفت: من عزیرم، خدا صد سال مرا از این جهان به وادی مردگان برد و اکنون بار دیگر مرا به صحنه وجود آورده و زنده نموده است.

 

عزیر آزمایش شد

پیرزن از گفته عزیر مضطرب شد و در اولین برخورد، ادعای عزیر را منکر شده، سپس گفت: عزیر مرد صالح و شایسته ای بود و دعای او همواره مستجاب می شد. هر چیزی را که از خدا می خواست حاجتش بر آورده می شد، برای هر بیماری واسطه می شد، شفا می گرفت. اگر تو عزیر هستی از خدا بخواه بدن من سالم و چشم من بینا گردد. عزیر دعا کرد و ناگهان مادر او بینایی و سلامت و شادابی خود را باز یافت. مادر به همسالان وی که روزگار استخوانشان را فرسوده و جوانی آنان را گرفته بود، اطلاع داد و گفت: عزیری را که صد سال پیش از دست داده اید، خدا بار دیگر او را به ما باز گردانده است. وی به همان صورت و سن و سال جوانی نزد ما باز گشته است.

عزیر همان مرد نیرومند با بدن سالم و قوی نزد بستگان خود حاضر شد ولی اقوام عزیر او را نشناختند و منکر وی شدند و ادعای او را دروغی بزرگ شمردند و در صدد آزمایش او بر آمدند، یکی از فرزندان عزیر گفت: پدر من خالی در کتف خود داشت و با این نشان شناخته می شد و به این صفت معروف بود. بنی اسرائیل شانه او را باز کردند، دیدند خال هنوز باقی است و با همان اوصافی که به خاطر داشتند و یا شنیده بودند تطبیق می کند.

بنی اسرائیل تصمیم گرفتند که برای اطمینان قلبی و رفع هر گونه شک و تردید او را مورد آزمایش دیگری قرار دهند، لذا بزرگترشان گفت: ما شنیده ایم زمانی که بخت النصر به بیت المقدس حمله کرد و تورات را سوزاند، فقط افراد انگشت شماری و از آن جمله عزیر تورات را از حفظ بودند، اگر تو عزیری، آنچه از تورات محفوظ داری برای ما بخوان.

عزیر تورات را بدون هر گونه تغییر و انحراف و کم و زیاد از حفظ خواند، در این موقع بود که بنی اسرائیل، ادعای او را تصدیق و تکریم کردند و با او پیمان بستند و به وی تبریک گفتند ولی گروهی از بنی اسرائیل که در نهایت بدبختی بودند با این وجود ایمان به حق نیاوردند، بلکه به کفر خود افزودند و گفتند: "عزیر پسر خداست".

 

 

 

 

قرآنی: قصه گاو کشتن بنى اسرائیل و زنده شدن آن
داستان های قرآنی

قـصـه گـاو کـشـتـن بنى اسرائیل و زنده شدن آن به امر الهى

در تفسیر حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام مذکور است که در تفسیر قول حق تعالى و اذ قال موسى لقومه ان الله یاءمرکم ان تذبحوا بقرة (476) امام علیه السلام فرمود: حق تعالى به یهود مدینه خطاب فرمود که : یاد آورید آن وقت را که موسى به قوم خود گفت : بدرستى که خدا امر مى کند شما را ذبح نمائید بقره اى را که بزنید بعضى از آن را بر این شخصى که در میان شما کشته شده است تا زنده شود به اذن خدا و شما را خبر دهد کى او را کشته است ، این در وقتى بود که کشته اى در میان ایشان افتاده بود.
موسى علیه السلام به امر خدا بر اهل آن قبیله که آن کشته در میان آنها پیدا شده بود لازم گردانید که پنجاه نفر از اشراف ایشان سوگند یاد کنند به خداوند قوى شدید که خداى بنى اسرائیل و تفضیل دهنده محمد و آل طیبین اوست بر همه خلق که ما او را نکشته ایم و کشنده او را نمى دانیم که کیست ، اگر قسم بخورند دیه کشته شده را بدهند و اگر قسم نخورند کشنده او را نشان دهند تا به عوض او بکشند، و اگر نکنند ایشان را در زندان تنگى حبس کنند تا یکى از این دو کار را بکنند. ...



آن قبیله گفتند: اى پیغمبر خدا! ما هم قسم بخوریم و هم دیه بدهیم ؟ حکم خدا چنین نیست !
و این قضیه چنان بود که زنى بود در بنى اسرائیل در نهایت حسن و جمال و فضل و کمال و شرافت و حسب و نسب و خدارت و نزاهت ، جماعت بسیارى او را خواستگارى مى کردند، و او را سه پسر عم بود، پس او راضى شد به یکى از ایشان که عالم تر و پرهیزکارتر بود و خواست که به عقد او درآید، و آن دو پسر عم دیگر که ایشان را قبول نکرد بر آن پسر عم پسندیده حسد بردند و او را به ضیافت طلبیده و کشتند و انداختند در میان قبیله اى که از همه قبائل بنى اسرائیل بیشتر بودند، چون صبح شد آن دو پسر عم که قاتل بودند گریبانها چاک کردند و خاک بر سر کرده به نزد موسى به دادخواهى آمدند، پس حضرت آن قبیله را حاضر ساخت و از ایشان سؤ ال فرمود از احوال آن کشته شده .
ایشان گفتند: ما او را نکشته ایم و علم هم نداریم که کى او را کشته است .
موسى علیه السلام فرمود: حکم الهى این است که شما پنجاه نفر قسم بخورید و دیه بدهید یا قاتل را نشان دهید.
ایشان گفتند: هرگاه با قسم خوردن ما را دیه باید داد، پس قسم خوردن چه فایده دارد؟ و هرگاه با دیه دادن ما را سوگند باید خورد، پس دیه چه فایده دارد؟
موسى علیه السلام فرمود: همه نفعها در فرمان بردارى و اطاعت حق تعالى است ، آنچه فرموده است بعمل باید آورد.
گفتند: اى پیغمبر خدا! این غرامت و جریمه گرانى است و ما جنایتى نکرده ایم و سوگند غلیظى است و حقى بر گردن ما نیست ، پس از درگاه خدا استدعا کن که ظاهر گرداند بر ما قاتل را که آنکه مستحق است او را جزا دهى و ما از جریمه و سوگند رهائى یابیم .
حضرت موسى علیه السلام فرمود: حق تعالى حکم این واقعه را براى من بیان فرموده است و مرا نیست که جراءت کنم و غیر آن امرى بطلبم ، بلکه بر ما لازم است که گردن نهیم فرمان او را و بر خود لازم دانیم حکم او را و اعتراض نکنیم بر او، آیا نمى بینید که چون بر ما حرام فرموده است کار کردن در روز شنبه و گوشت شتر را؟ ما را نیست که تصرف کنیم در حکم او و تغییر بدهیم بلکه باید اطاعت کنیم .
و خواست که آن حکم را بر ایشان لازم گرداند. پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى او که اجابت نما سؤ ال آنها را و از من سؤ ال کن تا قاتل را ظاهر نمایم و دیگران از جریمه و تهمت بیرون آیند، زیرا که مى خواهم در ضمن اجابت ایشان روزى را فراخ گردانم بر مردى که از نیکان امت توست و اعتقاد دارد به صلوات فرستادن بر محمد و آل طیبین او صلوات الله علیهم اجمعین و تفضیل دادن محمد صلى الله علیه و آله و سلم و على علیه السلام بعد از او بر جمیع خلایق ، و مى خواهم به سبب این قضیه را غنى گردانم در دنیا تا بعضى از ثواب او باشد بر تفضیل دادن محمد صلى الله علیه و آله و سلم و آل او.
موسى علیه السلام عرض کرد: پروردگارا! بیان فرما براى ما کشنده او را.
پس خدا وحى فرستاد بسوى موسى که : بگو بنى اسرائیل را که خدا بیان قاتل مى کند براى شما به آنکه امر مى نماید شما را که ذبح کنید بقره اى را و عضوى از آن بقره را بر مقتول بزنید تا من او را زنده گردانم ، اگر انقیاد مى کنید فرمان الهى را آنچه گفتم بعمل آورید، و الا حکم او را قبول کنید.
پس این است معنى قول خدا که و اذ قال موسى لقومه ان الله یاءمرکم ان تذبحوا بقرة یعنى : ((موسى به ایشان گفت : خدا بزودى شما را امر خواهد کرد که بکشید بقره را)) اگر مى خواهید که مطلع شوید بر قاتل آن مقتول ، و بزنید بعضى از بقره را بر مقتول تا زنده شود و خبر دهد که قاتل او کیست .
قالوا اتتخذنا هزوا قال اعوذ بالله ان اکون من الجاهلین (477) فرمود که یعنى : ((گفتند: اى موسى ! آیا استهزاء مى کنى نسبت به ما که مى گویى قطعه میتى را به میت دیگر بزنیم یکى از آنها زنده مى شوند؟)). موسى فرمود: به خدا پناه مى برم از آنکه بوده باشم از جاهلان و بیخردان که نسبت دهم به خدا چیزى را که نفرموده باشد یا فرموده خدا را به قیاس باطل خود و به استبعاد عقل ناقص خود انکار کنم چنانچه شما مى کنید، پس فرمود: آیا نیست نطفه مرد، مرده ، و نطفه زن مرده ، و چون هر دو در رحم بهم رسیدند خدا از هر دو شخص زنده مى آفریند؟ آیا نه چنین است که حق تعالى از ملاقات تخمها و هسته هاى مرده با زمین مرده آن را به انواع گیاهها و درختان زنده مى کند؟
قالوا ادع لنا ربک یبین لنا ماهى فرمود: چون حجت موسى علیه السلام بر ایشان تمام شد ((گفتند: اى موسى ! دعا کن تا حق تعالى بیان فرماید براى ما صفت آن بقره را تا بدانیم چگونه گاوى مى باید)) قال انه یقول انها بقرة لا فارض و لا بکر عوان بین ذلک فافعلوا ما تؤ مرون (478) پس موسى از حق تعالى سؤ ال کرد ((و به ایشان گفت : خدا مى فرماید: آن بقره اى است که پیر نباشد و بسیار جوان نباشد بلکه در میان این دو حال باشد، پس بکنید آنچه به آن ماءمور خواهید شد)).
قالوا ادع لنا ربک یبین لنا ما لونها ((گفتند: اى موسى ! سؤ ال کن از پروردگار خود تا بیان کند از براى ما که آن بقره به چه رنگ باشد)) قال انه یقول انها بقرة صفراء فاقع لونها تسر الناظرین (479) آن حضرت بعد از سؤ ال از حق تعالى ((فرمود: خدا مى فرماید که آن بقره اى است زرد که زردى آن خالص و نیکو باشد، نه کم رنگ باشد که به سفیدى زند و نه بسیار رنگین باشد که به سیاهى زند، و مسرور و خوشحال گرداند نظرکنندگان را بسوى او را از حسن و نیکوئى و خوش رنگى )).
قالوا ادع لنا ربک یبین لنا ماهى ان البقر تشابه علینا و انا ان شاء الله لمهتدون (480) ((گفتند: دعا کن براى ما پروردگار خود را تا بیان فرماید براى ما که چه صفت دارد آن بقره زیاده از آنچه گفته شد، بدرستى که مشتبه شده است بر ما، زیرا که گاو به آن صفات بسیار است ، بدرستى که ما اگر خدا خواهد هدایت خواهیم یافت به آن بقره که ما را امر به ذبح آن فرموده است )).
قال انه یقول انها بقرة لا ذلول تثیر الارض و لا تسقى الحرث مسلمة لا شیة فیها(481) ((موسى گفت از جانب خدا که : آن بقره اى است که آن را ذلول و نرم نکرده باشند به شخم کردن زمین و نه به آب دادن زراعت و از این عملها آن را معاف کرده باشند، و مسلم از عیبها باشد که عیبى در خلقت آن نباشد، و غیر رنگ اصلش رنگ دیگر در آن نباشد)).
قالوا الآن جئت بالحق فذبحوها و ما کادوا یفعلون (482) ((گفتند: الحال آوردى آنچه حق و سزاوار بود در وصف بقره ، و نزدیک نبود که ایشان این را بکنند)) از گرانى قیمت آن بقره ، اما لجاجت ایشان و متهم داشتن موسى به آنکه قادر نیست بر این چیزى که آنها سؤ ال مى کنند باعث شد ایشان را بر کشتن بقره .
پس امام علیه السلام فرمود: چون این صفات را شنیدند گفتند: اى موسى ! آیا پروردگار ما، ما را امر کرده است به کشتن این بقره که این صفات داشته باشد؟

 

فرمود: بلى ، موسى علیه السلام در اول به ایشان نگفت که خدا شما را امر کرده است به کشتن بقره ، زیرا که اگر اول به ایشان چنین گفته بود هر بقره اى که مى کشتند کافى بود، پس ‍ بعد از سؤ ال ایشان در کار نبود که از خدا سؤ ال کند از کیفیت آن بقره بلکه بایست در جواب ایشان بفرماید که هر بقره اى بکشید کافى است .
چون امر بر چنین گاوى قرار گرفت ، تفحص کردند نیافتند آن را مگر نزد جوانى از بنى اسرائیل که حق تعالى در خواب به او نموده بود محمد و على و امامان از ذریت ایشان علیهم السلام را و به او گفته بودند که : چون تو دوست مائى و ما را بر دیگران تفضیل مى دهى مى خواهیم بعضى از جزاى تو را در دنیا به تو برسانیم ، پس چون بیایند که بقره تو را بخرند مفروش مگر به امر مادرت ، اگر چنین کنى خدا مادرت را الهام خواهد فرمود به امرى چند که باعث توانگرى تو و فرزندان تو گردد. پس آن جوان شاد شد از دیدن این خواب .
چون صبح شد بنى اسرائیل آمدند که گاو را از او بخرند و گفتند: به چند مى فروشى گاو خود را؟
گفت : به دو دینار طلا، و مادرم اختیار دارد.
گفتند: ما به یک دینار مى خریم .
چون با مادر خود مصلحت کرد گفت : به چهار دینار بفروش .
چون به بنى اسرائیل گفت : مادرم چهار دینار مى گوید، گفتند: ما به دو دینار مى خریم . چون با مادر خود مصلحت کرد گفت : بلکه به صد دینار بفروش . پس ایشان گفتند: به پنجاه دینار مى خریم .
همچنین آنچه ایشان راضى مى شدند، مادر مضاعف مى کرد، و آنچه مادر مضاعف مى کرد ایشان به نصف راضى مى شدند تا آنکه رسید قیمت آن گاو که پوستش را پر از طلا کنند! پس به آن قیمت گاو را خریدند و کشتند.
استخوان بیخ دم آن را که آدمى از آن مخلوق مى شود در اول و در قیامت نیز اجزاى آدمى بر آن ترکیب مى یابد گرفتند، پس بر آن کشته زدند و گفتند: خداوندا! به جاه محمد صلى الله علیه و آله و سلم و آل طیبین او که این مرده را زنده گردان و به سخن درآور تا خبر دهد که کى او را کشته است .
پس ناگاه برخاست صحیح و سالم و گفت : اى پیغمبر خدا! این دو پسر عم من حسد بردند بر من براى دختر عم من ، مرا کشتند و بعد از کشتن در محله این جماعت انداختند تا دیه مرا از ایشان بگیرند.
پس موسى علیه السلام آن دو نفر را کشت .
در اول مرتبه که جزء گاو را بر میت زدند، زنده نشد، بنى اسرائیل گفتند: اى پیغمبر خدا! چه شد آن وعده اى که با ما کردى !
حق تعالى وحى فرستاد بسوى موسى که : در وعده من خلف نمى باشد اما تا پوست این گاو را پر از اشرفى نکنند و به صاحبش ندهند این مرده زنده نخواهد شد.
پس اموال خود را جمع کردند و حق تعالى پوست گاو را گشاده گردانید تا آنکه از مقدار پنج هزار دینار پر شد، چون زر را تسلیم آن جوان کردند و آن عضو را بر میت زدند زنده شد، پس بعضى از بنى اسرائیل گفتند: نمى دانیم کدام عجیب تر است ، زنده کردن خدا این مرده را و به سخن آوردن او، یا غنى کردن خدا این جوان را به این مال فراوان ؟!
پس خدا وحى نمود به موسى که : بگو بنى اسرائیل را: هر که از شما مى خواهد که من عیش او را در دنیا طیب و نیکو گردانم و در بهشت محل او را عظیم گردانم و او را در آخرت هم صحبت محمد صلى الله علیه و آله و سلم و آل طیبین او گردانم پس بکند چنانچه این جوان کرد، بدرستى که آن جوان از موسى علیه السلام شنیده بود یاد محمد و على و آل طیبین ایشان را و پیوسته صلوات بر ایشان مى فرستاد و ایشان را بر جمیع خلایق از جن و انس و ملائکه تفضیل مى داد، به این سبب من این مال عظیم را براى او میسر گردانیدم تا تنعم نماید به روزیهاى نیکو و دوستان خود را بنوازد و دشمنان خود را منکوب گرداند.
پس جوان به موسى علیه السلام گفت : اى پیغمبر خدا! من چگونه حفظ کنم این مالها را و چگونه حذر کنم از عداوت دشمنان و حسد حاسدان ؟
موسى علیه السلام فرمود: بخوان بر این مال صلوات بر محمد صلى الله علیه و آله و سلم و آل طیبین او را چنانچه پیشتر مى خواندى به اعتقاد درست ، و به برکت آن این مال گرانمایه به دست تو آمد تا خدا این مال را براى تو تو حفظ نماید، و هر دزدى یا ظالمى یا حاسدى اراده بدى کند خدا به لطایف احسان خود ضرر او را دفع نماید.
در این وقت آن جوانى که زنده شده بود، چون این سخنان را شنید عرض کرد: خداوندا! سؤ ال مى کنم از تو به آنچه این جوان از تو سؤ ال کرده است از صلوات فرستادن بر محمد صلى الله علیه و آله و سلم و آل طاهرین او و توسل به انوار مقدسه ایشان که مرا باقى بدارى تا برخوردار شوم از دختر عم خود، و خوار گردانى دشمنان و حاسدان مرا و مرا خیر بسیار به سبب او روزى فرمائى .
پس حق تعالى به موسى علیه السلام وحى فرستاد که : این جوان را به برکت توسل به انوار مقدسه ایشان صد و سى سال عمر دادم که در این مدت صحیح و سالم باشد و در قواى او ضعفى حادث نشود و از همسر خود بهره مند گردد، و چون این مدت منقضى شود هر دو را با هم از دنیا ببرم و در بهشت خود جا دهم که در آنجا متنعم باشند.
اى موسى ! اگر از من سؤ ال مى کرد آن قاتل بدبخت به مثل سؤ الى که این جوان نمود و متوسل به انوار مقدسه آن بزرگواران مى گردید با صحت اعتقاد، هر آینه او را از حسد نگاه مى داشتم و قانع مى گردانیدم او را به آنچه روزى کرده بودم به او، و اگر بعد از این عمل توبه مى کرد و متوسل به ایشان مى شد و سؤ ال مى کرد که من او را رسوا نکنم هر آینه او را رسوا نمى کردم و خاطر بنى اسرائیل را از معلوم شدن قاتل مى گردانیدم ، و اگر بعد از رسوائى توبه مى کرد و متوسل به انوار مقدسه مى شد کار او را از خاطرهاى مردم فراموش ‍ مى کردم و در دل اولیاى مقتول مى افکندم که عفو کنند از قصاص او، و لیکن محبت و ولایت بزرگواران و توسل به آنها فضیلتى است به هر که مى خواهم به رحمت خود عطا مى کنم ، و از هر که مى خواهم به عدالت خود به سبب بدیهاى اعمالشان منع مى کنم ، منم خداوند عزیز حکیم . پس آن قبیله بنى اسرائیل به فریاد آمدند بسوى موسى و گفتند: ما به لجاجت ، خود را به پریشانى مبتلا کردم و قلیل و کثیر اموال خود را به بهاى گاو دادیم ، پس دعا کن حق تعالى روزى ما را فراخ گرداند.
فرمود: واى بر شما! چه بسیار کور است دلهاى شما! مگر نشنیدید دعاى این جوان را و دعاى این مقتول زنده شده را و ندیدید چه ثمره اى بر دعاى ایشان مترتب شد؟ پس شما نیز مثل آنها به انوار مقدسه بزرگواران متوسل شوید تا خدا رفع فاقه و احتیاج شما بکند و روزى شما را فراخ گرداند.
پس ایشان عرض کردند: خداوندا! بسوى تو ملتجى شدیم و بر فضل تو اعتماد کردیم ، پس فقر و احتیاج ما را زایل فرما بجاه محمد و على و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام و آل طیبین ایشان .
پس حق تعالى وحى فرستاد: اى موسى ! بگو به آنها که بروند به فلان خرابه و فلان موضع را بشکافند که در آنجا ده هزار هزار دینار هست بردارند، و از هر کس آنچه گرفته اند براى قیمت گاو به او پس بدهند، زیادتى را میان خود قسمت کنند تا اموالشان مضاعف شود به جزاى آنکه متوسل شدند به ارواح مقدسه محمد صلى الله علیه و آله و سلم و آل طیبین او، و اعتقاد کردند به زیادتى فضل و کرامت ایشان بر جمیع مخلوقات .
پس اشاره به این قصه است قول حق تعالى (و اذ قتلتم نفسا فادار اءتم فیها) یعنى : ((به یاد آورید آن وقت را که کشتید شخصى را پس اختلاف کردید در کشنده او، و هر یک گناهان را از خود دفع کرده به دیگرى نسبت دادید)) (والله مخرج ما کنتم تکتمون )(483) ((و خدا بیرون آورنده و ظاهر کننده است آنچه شما پنهان مى کردید)) از اراده تکذیب موسى به گمان اینکه آنچه شما سؤ ال کردید از او که آن مرده را زنده گرداند، خدا اجابت او نخواهد فرمود.
(فقلنا اضربوه ببعضها) ((پس گفتیم بزنید به کشته شده بعضى از بقره را))، (کذلک یحیى الله الموتى ) ((چنین خدا زنده مى گرداند مردگان را)) در دنیا و آخرت به ملاقات مرده اى با مرده دیگر، اما در دنیا پس آب مرد با آب زن ملاقات مى کند و خدا از آن زنده مى کند آنچه در رحمهاى زنان است ، اما در آخرت پس از بحر مسجور که در نزدیک آسمان اول است که آب آن مانند منى مرد است بعد از دمیدن اول در صور که همه زندگان مرده باشند، پیش از دمیدن دوم در صور بارانى مى فرستد بر بدنهاى پوسیده خاک شده که همه از زمین مى رویند و به دمیدن دوم صور زنده مى شوند، (و یریکم آیاته ) ((و مى نماید به شما سایر آیات و علامات خود را)) که دلالت مى کند بر یگانگى او و پیغمبرى موسى علیه السلام و فضیلت محمد و على و آل طیبین ایشان صلوات الله علیهم بر همه خلایق و آفریدگان ، (لعلکم تعقلون )(484 ) ((شاید شما تعقل و تفکر نمایید)) که آن خداوندى که این آیات عجیبه از او ظاهر مى گردد امر نمى کند خلق را مگر به چیزى که صلاح ایشان در آن باشد، و برنگزیده است محمد و آل طیبین او صلوات الله علیهم اجمعین را مگر براى آنکه از همه صاحبان عقول افضل و برترند.(485)
على بن ابراهیم به سند حسن از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام روایت کرده است که : شخصى از نیکان و علماى بنى اسرائیل خواستگارى کرد زنى از ایشان را، و آن زن قبول کرد، و آن مرد را پسر عمى بود بسیار فاسق و بدکردار و او خواستگارى کرده بود و زن قبول نکرده بود؛ پس پسر عم او حسد برد و در کمین او نشست تا او را کشت و کشته را به نزد موسى علیه السلام آورد و گفت : این پسر عم من است که کشته شده است .
فرمود: کى کشته است او را؟
گفت : نمى دانم .
و امر کشتن در میان بنى اسرائیل بسیار عظیم بود. پس جمع شدند بنى اسرائیل و گفتند: چه مصلحت مى دانى در این باب اى پیغمبر خدا؟
در بنى اسرائیل شخصى بود که گاوى داشت و پسرى داشت بسیار نیکوکار و مطیع او، و آن پسر متاعى داشت ، جمعى آمدند که متاع او را بخرند و کلید موضعى که متاعها در آنجا بود در زیر سر پدر او بود و پدر هم در خواب بود، پس رعایت حرمت پدر کرده و او را از خواب بیدار نکرد و مشتریان را جواب گفت ! چون پدرش از خواب بیدار شد از او پرسید: چه کردى متاع خود را؟
گفت : در جاى خود هست ، آن را نفروختم ، براى آنکه کلید در زیر بالین تو بود نخواستم تو را بیدار کنم .
پدر گفت : من این گاو را به تو بخشیدم در عوض آن ربحى که از تو فوت شد به سبب نفروختن متاع .
پس خدا را خوش آمد از آنچه او با پدر خود کرد و رعایت حق او نمود، و به جزاى عمل او امر کرد بنى اسرائیل را که گاو او را بخرند و بکشند.
چون به نزد موسى علیه السلام جمع شدند گریستند و استغاثه کردند در باب مقتول که در میان ایشان ظاهر شده بود.
آن حضرت فرمود: خدا امر مى کند شما را که بقره اى بکشید.
بنى اسرائیل تعجب کرده گفتند: آیا ما را ریشخند مى کنى ؟! ما مقتول را به نزد تو آورده قاتل او را مى خواهیم تو مى گوئى بقره اى بکشیم ؟!
موسى فرمود: پناه مى برم به خدا از آنکه از جاهلان باشم و استهزاء به شما بکنم .
پس دانستند که خطا کردند و بى ادبى در خدمت موسى کرده اند، گفتند: دعا کن تا حق تعالى بیان فرماید چگونه گاوى باشد.
گفت : خدا مى فرماید آن گاوى است که نه فارض باشد و نه بکر - و فارض آن است که نر آن جهانیده باشند و آبستن نشده باشد و بکر آن است که هنوز نر بر آن نجهانیده باشند - بلکه در میان این دو حال باشد.
گفتند: سؤ ال کن از پروردگار خود تا بیان کند به چه رنگ باشد؟
فرمود: خدا مى فرماید آن بقره اى است زرد که زردى آن نیکو باشد و مسرور گرداند نظر کنندگان را.
گفتند: دعا کن بیان فرماید براى ما که چه صفت دارد آن بقره ؟
فرمود از جانب خدا که : آن بقره اى است که کار نفرموده باشند به شخم زدن زمین و نه به آب دادن زراعت ، و از این عملها آن را معاف کرده باشند و مسلم از عیبها باشد که عیبى در خلقت آن نباشد و غیر رنگ اصلش رنگ دیگر در آن نباشد.
گفتند: الحال آوردى آنچه حق و سزاوار بود در وصف بقره ، این گاو مال فلان مرد است - یعنى گاوى که آن مرد به پسر خود بخشیده بود به پاداش نیکى او -، چون به نزد آن پسر رفتند که بخرند گفت : نمى فروشم مگر به آنکه پوستش را براى من پر از طلا کنید!
پس به نزد موسى آمده گفتند چنین مى گوید.
فرمود: شما را چاره اى نیست جز خریدن آن ، مى باید همان گاو کشته شود، به آنچه مى گوید بخرید.
پس آن گاو را به همان قیمت خریدند و کشتند و گفتند: اى پیغمبر خدا! الحال چه کنیم ؟ حق تعالى وحى فرستاد به موسى علیه السلام که : بگو به ایشان که بعضى از آن گاو را بر آن مقتول بزنند و بپرسند کى تو را کشته است ؟ پس دم آن گاو را گرفته بر آن زدند و پرسیدند: کى تو را کشته است ؟
گفت : فلان پسر فلان ، یعنى آن پسر عمى که به دعوى خون او آمده بود.(486)
در حدیث صحیح از حضرت امام رضا علیه السلام منقول است که : شخصى از بنى اسرائیل یکى از خویشان خود را کشت و او را بر سر راه بهترین اسباط بنى اسرائیل انداخت و به نزد موسى آمد به طلب خون او.
بنى اسرائیل گفتند: اى موسى ! براى ما ظاهر گردان قاتل او را.
فرمود: گاوى بیاورید.
اگر هر گاوى را مى آوردند، کافى بود، پس سخت گرفتند در هر مرتبه که سؤ ال کردند، و خدا بر ایشان سخت گرفت تا آنکه منحصر شد در گاوى که نزد جوانى از بنى اسرائیل بود، چون از او طلب کردند گفت : نمى فروشم مگر به آنکه پوستش را براى من پر از طلا کنید، پس به ناچار به آن قیمت خریده و کشتند.
امر کرد موسى علیه السلام که دم آن را بریده بر آن میت زدند تا زنده شد و گفت : اى پیغمبر خدا! پسر عمم مرا کشته است ، نه آنها که بر ایشان دعوى مى کند.
پس شخصى به موسى علیه السلام گفت : این گاو را قصه اى هست .
گفت : آن قصه چیست ؟
گفت : آن جوان که صاحب این گاو بود بسیار نیکوکار بود نسبت به پدر خود، روزى متاعى خریده بود، چون آمد که قیمت متاع را بدهد دید پدرش در خواب است و کلیدها در زیر سر اوست نخواست او را از خواب بیدار کند به این سبب از ربح آن سودا گذشت و متاع را پس داد، و چون پدرش بیدار شد و این خبر را به او نقل کرد گفت : خوب کردى ، من این گاو را به تو بخشیدم به عوض آن ربحى که به سبب من از تو فوت شد.
پس حضرت موسى علیه السلام فرمود: نظر کنید که نیکى به پدر و مادر اهلش را به چه مرتبه اى مى رساند.(487)
و بر این مضامین احادیث بسیار وارد شده است ، چون مکرر مى شد به همین اکتفا نمودیم .

 

 

داستان های قرآنی

موسى و دختر شعیب

فجاءته احداهما تمشى على استحیاء قالت ان ابى یدعوک لیجزیک اجر ما سقیت لنا فلما جاءه و قص علیه القصص قال لا تخف نجوت من القوم الظلمین
ناگهان یکى از آن دو ( دختر ) به سراغ او آمد در حالى که با نهایت حیا گام بر مى داشت و گفت: پدرم از تو دعوت مى کند تا مزد سیراب کردن گوسفندان براى ما را به تو بپردازد هنگامى که موسى نزد او سرگذشت خود را شرح داده او گفت: نترس از قوم ظالم نجات یافتى ( سوره قصص/ 25 )

شرح ماجرا

حضرت موسى على نبینا و آله و علیه السلام بعد از اینکه به نهایت رشد و بلوغ جسمى خود رسید، مردى نیرومند و قوى هیکل شد. روزى ناگهان صداى کمک خواهى فردى مظلوم را شنید، به طرف صدا رفت و دید یکى از عمال فرعون در حال زور گویى به فرد مظلومى است. او نیز از موسى کمک خواست موسى نیز با آن شخص در گیر شد و در اثر مشتى که بر سینه ى او کوبید آن شخص مرد. به همین خاطر مجبور شد سرزمین مصر را ترک گفته و به مدین برود
این جوان پاکباز چندین روز در راه بود، راهى که هرگز از آن نرفته بود و با آن آشنایى نداشت. براى رفع گرسنگى از گیاهان بیابان و برگ درختان استفاده مى نمود و تنها به لطف پروردگار امیدوار بود و از اینکه از چنگ فرعونیان رهایى یافته خوشحال . کم کم دور نماى مدین در افق نمایان شد و موجى از آرامش در قلب او نشست. نزدیک شهر رسید، اجتماع گروهى نظر او را به خود جلب کرد. به زودى فهمید اینها شبان هایى هستند که براى آب دادن به گوسفندان خود اطراف چاه آب جمع شده اند. هنگامى که موسى در کنار چاه آب مدین قرار گرفت گروهى از مردم را در آنجا دید که چارپایان خود را سیراب مى کنند و در کنار آنها دو زن را دید که از گوسفندان خود مراقبت مى کنند، اما به چاه نزدیک نمى شوند. وضع این دختران با عفت که در گوشه اى ایستاده بودند و کسى به داد آنها نمى رسید و یک مشت شبان گردن کلفت تنها در فکر گوسفندان خود بودند و نوبت به دیگرى نمى دادند، نظر موسى را جلب کرد. نزدیک آن دو آمد و گفت: کار شما چیست؟ چرا پیش نمى روید و گوسفندان را سیراب نمى کنید؟
دختران در پاسخ او گفتند: ما گوسفندان خود را سیراب نمى کنیم تا چوپانان همگى حیوانات خود را آب دهند و خارج شوند و ما از باقیمانده ى آب استفاده مى کنیم و براى اینکه این سؤال براى موسى بى جواب نماند که چرا پدر این دختران عفیف آنها را به دنبال این کار مى فرستد ، افزودند: پدر ما پیرمرد شکسته و سالخورده مى باشد، نه خود او قادر است گوسفندان را آب دهد و نه برادرى داریم که این کار را انجام دهد، براى اینکه سربار مردم نباشیم، چاره اى جز این نیست که این کار را خودمان انجام دهیم
موسى از شنیدن این سخن، سخت ناراحت شد، چه بى انصاف مردمى هستند که فقط در فکر خویشند و کمترین حمایتى از مظلوم نمى کنند. جلو آمد، دلو سنگین را گرفت و در چاه افکند، دلوى که مى گویند چندین نفر مى بایست آن را از چاه بیرون مى کشیدند، با قدرت بازوان نیرومندش یک تنه از چاه بیرون آورد و گوسفندان آن دو را سیراب کرد،مى گویند: هنگامى که نزدیک آمد و جمعیت را کنار زد به آنها گفت: شما چه مردمى هستید که به غیر خودتان نمى اندیشید؟ جمعیت کنار رفتند و دلو را به او دادند و گفتند: بسم الله ! اگر مى توانى آب بکش! چرا که مى دانستند دلو به قدرى سنگین است که تنها با نیروى 10 نفر از چاه بیرون مى آید. آنها موسى را تنها گذاردند ولى موسى با اینکه خسته و گرسنه و ناراحت بود، نیروى ایمان به کمک او آمد و بر قدرت جسمیش افزود و با کشیدن یک دلو از چاه همه ى گوسفندان آن دو را سیراب کرد سپس به سایه روى آورد و به درگاه خدا عرض کرد .
فقال رب إنى لما أنزلت إلى من خیر فقیر
خدایا هر خیر و نیکى بر من فرستى من به آن نیازمندم
سوره قصص آیه24
موسى در حال استراحت بود ، دید یکى از آن دو دختر که با نهایت حیا گام بر مى داشت و پیدا بود که از سخن گفتن با یک جوان بیگانه شرم دارد به سراغ او آمد و تنها این جمله را گفت: پدرم از تو دعوت مى کند تا پاداش و مزد آبى را که از چاه براى گوسفندان ما کشیدى به تو بدهد  

 

 

 

 

 

 

 

حضرت یونس (ع)

دعوت یونس(ع) به توحید

در شهر نینوا و در اوج بت پرستی و در تاریکی جهل و شرک، یونس نور ایمان را شعله ور ساخت و پرچم توحید را بر کف گرفت و به قوم نادان خود گفت: عقل شما عزیزتر از آنست که بت را عبادت کند و جبین- پیشانی- شما گرامی تر از آن است که بر این جمادات بی روح سجده کند، به خود آیید و از خواب غفلت بیدار شوید و به چشم دل بنگرید تا ببینید که در ورای این جهان بدیع، خدایی بزرگ وجود دارد که یگانه و بی نیاز است و تنها ذات کبریایی او شایسته عبادت و ستایش است. او مرا برای راهنمایی شما فرستاده و از در رحمت، مرا بر شما مبعوث کرده تا شما را به سوی او راهنمایی و ارشاد کنم، زیرا پرده های جهل و نادانی عقل و دیده شما را پوشانده و از درک حقایق عاجزید. قوم یونس با شنیدن این سخنان تازه و صحبت از خدای یگانه، دچار حیرت و وحشت شدند و چون از خدایی شنیدند که تاکنون او را نشناخته اند، بر ایشان گران آمد که ببینند یک نفر از خودشان بر آنان برتری یابد و ادعای پیغمبری و رسالت نماید، لذا به یونس گفتند: این مهملات چیست که می بافی؟! این خدایی که ما را به سوی آن دعوت می کنی کیست؟ ما خدایانی داریم که پدرانمان سالیان سال آنها را پرستش می کرده اند و ما هم اکنون آنها را می پرستیم. چه چیز تازه ای در جهان به وجود آمده و چه حادثه جدیدی اتفاق افتاده که ما باید دین اجدادمان را کنار بگذاریم و به دین ابداعی و تازه تو روی آوریم؟ یونس گفت: پرده های تقلید را از چشم های خود بردارید و عقل خود را از حجاب خرافات برهانید، اندکی فکر کنید و قدری بیاندیشید. آیا این بت هایی را که صبح و شب مورد توجه قرار می دهید، در برآوردن حاجات و یا دفع شر و بلیات می توانند شما را یاری کنند، برای شما نفعی دارند و یا می توانند شری را از شما بر طرف گردانند؟! آیا این بت ها می توانند چیزی را خلق و یا مرده ای را زنده نمایند، بیماری را شفا دهند و یا گمشده ای را هدایت کنند؟! آیا اگر من بخواهم به آنها ضرری برسانم می توانند از این امر جلوگیری کنند؟ و یا اگر آنها را بشکنم و ریز ریز کنم می توانند دوباره خود را استوار سازند!

آخرین هشدار یونس(ع)

یونس گفت: چرا از دینی که شما را به سوی آن دعوت می کنم روی می گردانید و از آن اعراض می کنید، در حالی که این دین به شما قدرت می دهد امور خود را اصلاح کنید، وضع جامعه خود را سامان دهید و اجتماع خود را تقویت و بهسازی کنید. دین من شما را امر به معروف و نهی از منکر می نماید، ستمگری را مغضوب و صلح و عدالت را تایید و تمجید می کند، امنیت و اطمینان را بین شما به وجود می آورد، شما را توصیه می کند که نسبت به مستمندان مهربانی و به بینوایان لطف روا دارید، گرسنگان را اطعام و اسیران را آزاد سازید. به عبارتی، دین من، شما را به سعادت و صلابت رهبری می کند. یونس پیوسته از سر خیر خواهی و مهربانی قوم خود را پند و اندرز داد ولی در پاسخ غیر از عناد و استدلال های جاهلانه چیزی نمی شنید. مردم نینوا در پاسخ به استدلال یونس گفتند: تو نیز مانند ما بشری و یکی از افراد اجتماع ما هستی، ما نمی توانیم روح خود را آماده پیروی از تو کنیم و گوش به سخنان تو بسپاریم و دعوتت را تصدیق بنماییم. دست از دعوت خود بردار و ما را به حال خود واگذار! آنچه تو از ما می خواهی برای ما قابل پذیرش نیست. یونس گفت: من با زبان خوش و مسامحه با شما سخن گفتم، و با منطق شما را به خیر و صلاحتان دعوت کردم، اگر گفتار من در اعماق روح شما اثر کند به هدفی که به آن امیدوار و به ایمانی که طالب آن بوده ام، رسیده ام؛ ولی اگر دعوت مرا رّد کنید باید بدانید که بلایی سخت بر شما نازل می گردد و هلاکت شما نزدیک است. به زودی پیش درآمد عذاب را می بینید و باید منتظر عواقب آن باشید. قوم به یونس گفتند: ای یونس، ما دعوت تو را نمی پذیریم و از تهدید تو نیز هراسی نداریم، اگر راست می گویی آن عذابی که ما را از آن می ترسانی بر ما نازل کن! صبر یونس لبریز شد، عرصه بر او تنگ آمد و چون از بحث خود نتیجه ای نگرفت، از آنان ناامید گشت و با خشم و ناراحتی دست از آنان شست و شهر و قوم خود را رها کرد، زیرا هر چه مردم را دعوت کرد، آنان ایمان نیاوردند و حجت و برهان او را نپذیرفتند و در آن تفکر و تامل نکردند. بدین ترتیب یونس فکر کرد که مسئولیت او به پایان رسیده است و آنچه انجام داده کفایت می کند، در صورتی که اگر یونس بر دعوت خود پافشاری و اصرار می کرد و با صبر بیشتر آن را پی گیری می کرد شاید در میان مردم نینوا افرادی پیدا می شدند که به او ایمان آورند و دعوت او را لبیک گویند و دل به حقیقت بسپارند، از کرده خود پشیمان گشته و توبه کنند، ولی یونس تاب نیاورد و به استقبال قضاء و نزول کیفر الهی از شهر خارج شد.

نزول عذاب بر قوم یونس(ع)

هنوز یونس از نینوا دور نشده بود که مردم اعلام خطر عذاب و پیش درآمد هلاکت خود را دیدند. هوای اطرافشان تیره و تار شد، رنگ رخسار آنها دگرگون گشت و اضطراب آنان را فرا گرفت و بیم و هراس بر آنها مستولی شد. در این حال دریافتند دعوت یونس حق و هشدارش صحیح بوده است و بدون تردید عذاب دامنشان را فرا می گیرد و سرنوشت عاد و ثمود و نوح همانگونه که شنیده بودند در مورد آنان نیز تکرار خواهد شد. در این حال دریافتند که باید به خدای یونس پناه ببرند و به او ایمان آورند و از گذشته و گناهان خویش توبه نمایند. به همین منظور سر به کوهستان ها و دره ها و بیابان ها نهادند و با آه و ناله و گریه و تضرع به درگاه خدا شتافتند و بین مادران و اطفالشان، و میان حیوانات و بچه هایشان جدایی افکندند، ناله و فریاد آنان کوه و دشت را پر کرد و شیون مادران و غوغای چهار پایان در نشیب و فراز کوه و دشت پیچید! در این حال خدا بال و پر رحمت خویش را بر سر آنان گشود و ابرهای عذاب خود را از فراز آنان کنار زد، توبه آنان را قبول کرد و به ناله آنان پاسخ داد، زیرا در توبه خود بی ریا و در ایمان خود صادق بودند و خدا هم عقاب را از آنان برداشت و عذاب خود را بر طرف ساخت و مردم نینوا با ایمان کامل و امنیت خاطر به خانه های خود بازگشتند و آرزو کردند که یونس به جمع آنان باز گردد و در بین آنان به عنوان پیغمبر و رسول، و رهبر و پیشوا زندگی کند. اما یونس نینوا را ترک کرده و آن سرزمین را رها نموده بود و به راه خود ادامه داد تا به دریا رسید، آنجا عده ای را دید که قصد عبور از دریا را داشتند، لذا از آنان اجازه خواست که با آنان همسفر گردد و بر کشتی ایشان سوار شود. مردم خواست او را با آغوش باز پذیرفتند و او را ارج نهادند و به وی احترام گذاشتند، زیرا آثار بزرگواری و عظمت روح در سیمای او دیده می شد و پیشانی درخشانش از تقوا و پرهیزکاری او خبر می داد، اما کشتی هنوز از ساحل دور نشده بود و از خشکی فاصله زیادی نگرفته بود که دریا طوفانی شد و امواجی سهمگین کشتی را متلاطم ساخت و سرنشینان کشتی فرجام بدی را برای خود پیش بینی می کردند، چشم ها خیره شده بود و قلب ها به تپش و دست و پای افراد به لرزه در آمده بود و در این حال راهی جز سبک کردن کشتی به نظرشان نمی رسید. مسافرین با یکدیگر مشورت کردند که چه کنند، سپس به توافق رسیدند که قرعه بیاندازند و به نام هر کس افتاد او را به دریا بیافکنند. پس قرعه انداختند و به نام یونس در آمد، ولی به خاطر احترام و ارزشی که برای او قائل بودند، حاضر نشدند او را به دریا اندازند؛ پس بار دیگر قرعه را تجدید کردند، باز هم به نام یونس در آمد، اما این بار هم دریغ کردند که او را به دریا افکنند و برای سومین بار قرعه انداختند و این بار نیز قرعه به نام یونس در آمد.

یونس(ع) در شکم ماهی

یونس چون دید سه بار قرعه به نامش در آمد، دریافت که در این پیشامد سرّی نهفته است و خدا در این حادثه تدبیر و حکمتی دارد. سپس به اشتباه خود پی برد و دریافت که قبل از این که اجازه هجرت و ترک شهر و مردمش را داشته باشد و پیش از صدور امر الهی، قوم و دیار خود را ترک کرده است. به همین جهت خود را در میان دریا انداخت و جان خویش را تسلیم امواج خروشان دریا کرد و در اعماق دریا و در آغوش متلاطم امواج و ظلمت دریا فرو رفت. در این هنگام خدا به ماهی بزرگی دستور داد یونس را ببلعد و او را در شکم خود مخفی سازد ولی نباید گوشت او را بخورد و استخوانش را بشکند، زیرا او پیغمبر خداست که دچار عجله و ترک اولایی شده و از تعجیل خود نادم و پشیمان است. سپس ماهی را وحی کرد یونس امانتی است در شکم تو و هر گاه خدا دستور داد باید او را سالم تحویل دهی. یونس در شکم ماهی قرار گرفت و ماهی امواج را شکافت و در اعماق تیره دریا فرو رفت، عرصه بر یونس تنگ آمد و غم و اندوه وجودش را فرا گرفت و در این حال از درگاه خدای یکتا استمداد طلبید و به یاور مصیبت زدگان و دادرس ستمدیدگان پناه آورد؛ خدایی که رحمان و رحیم، توبه پذیر و بخشنده گناهان است. یونس "در قعر دریا و تاریکی های آن فریاد برآورد: ای معبود سبحان، خدایی غیر از تو نیست. بار خدایا! تو منزهی و من درباره خود از ستمگرانم!" خدا دعای یونس را به اجابت رساند و به ماهی فرمان داد که میهمان خود را در ساحل دریا بگذارد، زیرا که او کیفر مقدر و مدت حبسش را به پایان رساند. ماهی یونس را با بدنی لاغر و نحیف کنار ساحل انداخت، رحمت خدا او را دریافت و بوته کدویی بالای سرش رویید، یونس از میوه آن خورد و در سایه اش آرمید تا نیروی خود را باز یافت و به زندگی امیدوار شد. سپس خدایتعالی به او وحی کرد " به شهر خود باز گرد و به جمع بستگان و طایفه خود بپیوند، زیرا آنها ایمان آورده اند، بت ها را کنار گذاشته و اکنون در جستجوی تو و منتظر بازگشت تو هستند." یونس به شهر خود بازگشت و با تعجب دید آنهایی که به هنگام هجرت یونس به پرستش بت ها کمر بسته بودند، اکنون زبانشان به ذکر خدا باز شده است و خدای یکتا را سپاس و ستایش می کنند.  

 

 

 

 

 

 

 

سرگذشت قوم ثمود

قوم ثمود مردمانی بودند که پس از قوم عاد در منطقه ای میان شام و حجاز میزیستند. حضرت صالح پیامبری بود که خداوند برای هدایت قوم ثمود برگزید.

والى ثمود اخاهم صالحا----- ما به سوى قوم ثمودبرادرشان صالح را فرستادیم .

حضرت صالح قوم خویش را به عبادت و بندگی پروردگار جهانیان دعوت می نمود.قال یا قوم اعبدوا اللّه ما لکم من اله غیره----  گـفت : اى قوم من ! خدا را پرستش کنید که هیچ معبودى براى شما جز اونیست .

مردمان قوم صالح(ع) مردمانی تنومند و قوی بنیان بودند که به عمران و آبادی شهر و دیار خویش رو آورده بودند و از امکانات زمینی به میزان کافی بهره مند بودند.

پیامبر صالح با بیان اینکه خداوند واحد این نعمتها و امکانات را در اختیار شما قرار داده، از قوم گمراه خود می خواست که به سپاس این نعمتها به خداوند ایمان بیاورند.

(او کسى است که ) عمران و آبادى زمین را به شما سپرد و قدرت و وسائل آن را در اختیارتان قرار داد--- واستعمرکم فیها

فاستغفروه ثم توبوا الیه ان ربى قریب مجیب ---  اکنون که چنین است , از گناهان خود توبه کنید و به سوى خدا بازگردید که پروردگار من به بـنـدگـان خود نزدیک است و درخواست آنها را اجابت مى کند

 مردمان قوم صالح که به نافرمانی خود می افزودند با مجادله با حضرت پرداخته و او را به دلیل نکوهش خدایانشان مورد سرزنش قرار دادند و گفتند:

اتنهینا ان نعبد ما یعبد آباؤنا----  راستى تو مى خواهى ما را از پرستش آنچه پدران ما مى پرستیدند نهى کنى ؟

امـا ایـن پـیـامـبر بزرگ الهى بدون آن که از هدایت آنها مایوس گردد, با متانت خاص خودش چنین پاسخ گفت :

قال یا قوم اریتم ان کنت على بینة من ربى وآتینى منه رحمة---- اى قوم من ! ببینید اگر من دلیل آشکارى از پروردگارم داشته باشم , و رحمتى از جانب خود به من داده بـاشـدآیـا مى توانم رسالت الهى راابلاغ نکنم و با انحرافات و زشتیها نجنگم ؟!

سپس براى نشان دادن معجزه و نشانه اى بر حقانیت دعوتش ازطریق کارهایى که از قدرت انـسان بیرون است و تنها به قدرت پروردگار متکى است وارد شد و به آنها گفت :

ویا قوم هذه ناقة اللّه لکم----  اى قوم من ! این ناقه پروردگار براى شما,آیت و نشانه اى است

فذروهاتاکل فى ارض اللّه--- آن را رها کنید که در زمین خدا از مراتع و علفهاى بیابان بخورد

ولا تمسوها بسؤ فیاخذکم عذاب قریب ---- و هرگز آزارى به آن نرسانید که اگر چنین کنید عذاب نزدیک الهى شما را فراخواهد گرفت .

با وجود تاکیدات فراوانی که پیامبر صالح نمود متاسفانه برخی از گمراهان قوم صالح که مانع از هدایت قوم ثمود می شدند تصمیم به قتل ناقه صالح گرفتند و آنرا از پای درآوردند.

سپس، صالح(ع) پس از سرکشى و عصیان قوم و از میان بردن ناقه که معجزه الهی بود، به آنها اخطار کرد و گفت :

فقال تمتعوا فى دارکم ثلثة ایام---- سه روز تمام در خانه هاى خود از هر نعمتى مى خواهید متلذذ و بهره مند شوید--- و بدانید پس از این سه روز عذاب و مجازات الهى فرا خواهد رسید

پس فرمان الهی سر رسید و این ظالمان را صیحه الهی فرو گرفت و تنها مومنین نجات یافتند.

واخذ الذین ظلموا الصیحة فاصبحوا فى دیارهم جاثمین

 ولـى ظـالـمـان را صـیحه آسمانى فرو گرفت , و آن چنان این صیحه سخت و سنگین و وحـشتناک بود که بر اثر آن همگى آنان در خانه هاى خود به زمین افتادند و مردند .

و آن چنان مردند و نابود شدند و آثارشان بر باد رفت که : گویى هرگزدر آن سرزمین ساکن نبودند.

کان لم یغنوا فیها

 

     

داستان عبرت انگیز قوم هود

 

در سرزمین یمن قومی می زیستند که بت پرست بوده و کفران نعمات الهی را امری عادی بر می شمردند. این قوم مردمانی نیرومند داشت که از قوای جسمانی زیادی برخوردار بودند. در میان ایشان پیامبری زندگی می کرد که "هود" نام داشت. هود(ع) به منظور هدایت  ایشان می گفت:

قال یا قوم اعبدوا اللّه ما لکم من اله غیره افلا تتقون .

اى قوم من ! خداوند یگانه را بپرستید که هیچ معبودى براى شما غیر او نیست , آیا پرهیزگارى را پیشه نمى کنید.

اما گنهکاران قوم هود با گستاخی تمام او را به دروغ گوئی متهم می نمودند و به حضرت هود می گفتند:

قال الملا الذین کفروا من قومه انا لنریک فى سفاهة وانا لنظنک من الکاذبین

اشراف کافر قوم او گـفـتـند ما تو را در سفاهت و سبک مغزى مى بینیم و گمان مى کنیم تو از دروغگویان باشى.

هود(ع) نیز به دفاع از خود می پرداخت و ضمن دعوت ایشان به ایمان می فرمود:

ابلغکم رسالا ت ربى وانا لکم ناصح امین

رسالتهاى پروردگارم را به شما ابلاغ مى کنم ; و من خیرخواه امینى براى شما هستم

همچنین هود(ع) برای یادآوری نعمات الهی جانشینی ایشان را از نسل نوح بیان می فرمود و همچون دیگر پیامبران به هر طریق ممکن سعی در هدایت قوم خویش داشت. اما متاسفانه قوم لجوج هود ضمن مخالفت با او به پرستش آنچه از نیاکانشان مرسوم بود اصرار می ورزیدند، و نهایتا به هود(ع) گفتند:

فاتنا بما تعدنا ان کنت من الصادقین

اگر راست مى گویى (و عذابها و مجازاتهایى راکه به ما وعده مى دهى حقیقت دارد) هـر چـه زودتر آنها را به سراغ ما بفرست و ما رامحو و نابودن کن

حضرت هود نیز پس از نومیدی از ایمان آوردن کافرین به ایشان گفت:

قال قد وقع علیکم من ربکم رجس وغضب

اکنون که چنین است بدانید عـذاب و کـیـفـر خـشم خدا بر شما مسلما واقع خواهد شد

و پس از تذکراتی مجدد افزود:

فـانـتـظـروا انـى مـعکم من المنتظرین

اکـنون که چنین است شما در انتظار بمانید من هم با شما انتظارمى کشم

خداوند نیز پس از اتمام حجت هود(ع) به آنچه که مردمان گمراه قوم هود خواسته بودند جامه عمل پوشانید و بر آنان عذابی سخت نازل فرمود.

فانجیناه والذین معه برحمة منا وقطعنا دابرالذین کذبوا بیاتنا وما کانوا مؤمنین

ما هود و کـسـانـى را کـه با او بودند به لطف و رحمت خود, رهایى بخشیدیم , و ریشه کسانى که آیات ما را تـکذیب کردند و حاضر نبودند در برابر حق تسلیم شوند, قطع و نابود ساختیم .

 

     

ماجراى اصحاب کهف

 

در سده های اولیه دین مسیح گـروهى از جوانان مومن که در یک زندگى تجملاتی در میان انواع ناز و نعمت به سـر مى بردند, براى حفظ عقیده خود به همه این نعمتهای دنیوی پشت پا زدند, و بـه غارى از کوه پناه بردند.

خداوند می فرماید:

"اذ اوى الفتیة الى الکهف "- "زمانى را به خاطر بیاور که آن جوانان به غار پناه بردند"

قرآن در 14 آیه به شرح تفصیلی اصحاب کهف پرداخته است.

"نحن نقص علیک نباهم بالحق "- "ما داستان آنها رابحق براى تو بازگو مى کنیم "

"انهم فتیة آمنوا بربهم وزدناهم هدى "-"آنـهـا جـوانانى بودند که به پروردگارشان ایمان آوردند و ما بر هدایتشان افزودیم "

از آیـات قـرآن اینچنین بر می آید  که اصحاب کـهـف در زمانی مى زیستند که بت پرستى و کفر, آنها رااحاطه کرده بود و یک حکومت ظالم ستمگر بر آنان حکمرانی می کرده است.اما این گروه از جوانمردان که به گمراهی ایشان پى بردند تصمیم بر قیام گرفتند و راه هجرت پیش گرفتند.

و لذا با خود به مشورت پرداخته با یکدیگر تصمیم گرفتند که کناره گیری کرده و به غار پناه برند.

در قرآن به زیبائی به توصیف محل زیست آنان در غار اشاره کرده و شواهدی را از آن غار بیان داشته است. همچنین در برخی آیات به چگونگی خواب آنان اشاره شده است.

"وترى الشمس اذا طلعت تزاورعن کهفهم ذات الیمین واذا غربت تقرضهم ذات الشمال "

"و (اگردر آنجا بودى ) خورشید را مى دیدى که به هنگام طلوع به سمت راست غارشان متمایل مى گردد و به هنگام غروب به سمت چپ"

از این آیه بر می آید که دهـانـه غـار رو بـه شـمال باز می شده است و از نور غیر مستقیم برخوردار بوده اند.

در مورد خواب آنها نیز می فرماید که اگر به آنان می نگریستی , "خیال مى کردى آنها بیدارند, در حالى که در خواب فرورفته بودند" "وتحسبهم ایقاظا وهم رقود"

و نیز می فرماید:

"ونقلبهم ذات الیمین وذات الشمال "- "آنها را به سمت راست و چپ مى گرداندیم "

"وکلبهم باسط ذراعیه بالوصید".- "و سـگ آنـهـا دسـتهاى خود را بر دهانه غار گشوده بودو نگهبانى مى کرد"

خواب اصحاب کهف بر طبق آیات قران 309 سال به طول انجامید.خداوند خواب ایشان را مشابه مرگ می داند.

وقتی از خواب سنگین بلند شدند نمی دانستند چقدر در خواب بوده اند.ولـى بـه هر حال سخت احساس گرسنگى و نیاز به غذا مى کردند . لذا تصمیم گرفتند با سکه هائی که دارند به شهر روند و مقداری غذا و نان تهیه نمایند. و تاکید نمودند مبادا کسی از حضورشان متوجه شود.

وقتی که یکی از آنان برای تهیه غذا به شهر وارد شد، با تغییرات زیادی برخورد نمود که بسیار برایش عجیب می نمود. وقتی که سکه خود را به فروشنده ای داد ، متوجه شدند که سکه به 300 سال قبل مربوط می شود. و آنزمان بود که او نیز متوجه شد که او ویارانش در چه خواب عمیق وطولانى فرورفته بودند.

 آن فرد به سرعت به غار بازگشت و دوستان خود را از ماجرا آگاه ساخت , همگى در تـعـجـب عمیق فرو رفتند,  و تحمل این زندگى براى آنها سخت و دشوار بود و  از خدا خواستند که جان آنان را بگیرد.

بدین ترتیب خداوند قدرت و عظمت خود را بار دیگر به همه تاریخ نشان داد. مردمانی که از این قضیه آگاه شده بودند و ایشان را ملاقات کردند به نشانه احترام به این بندگان برگزیده خداوند بر جایگاه آنان در محل غار، مسجدی را بنا نمودند.

 

 

     

داستان حضرت نوح(ع)

داستان حضرت نوح از قدیمترین داستانهای پیامبران و امتهای گذشته است. قوم نوح به پرستش خدایان ساختگی روی آورده بودند و حضرت نوح بارها و بارها سعی در آگاه نمودن آنان کرده بود ولی هر بار او را تکذیب می نمودند و به بهانه های  مختلف که اوبشری همچون دیگر انسانهاست از وی نافرمانی می کردند. حضرت نوح با دعوت ایشان به اندیشیدن در مورد هفت آسمان، پرتو افشانی خورشید و نور ماه و نیز یادآوری نعمتهای زمین از آنها می خواست که به خدای واحد ایمان آورند اما، آنان هر بار بیش از پیش خداوند را منکر شده و او را دروغگو انگاشتند و می گفتند:

32 هود:

قالوا یـنوح قد جـدلتنا فاکثرت جد‌لنا فاتنا بما تعدنا ان کنت من الصـدقین

گفتند: ای نوح براستی با ما مجادله کردی و چه مجادله دور و درازی هم با ما کردی و اگر راست میگوئی هر چه به ما وعده می دهی (هم اکنون بر سر ما) بیاور.

آنگاه به نوح وحی شد که از قوم تو جز کسانی که تاکنون ایمان آورده اند ایمان نخواهند آورد و از آنچه کرده اند اندوهگین مباش.

هود :37

و اصنع الفلک باعیننا و وحینا و لا تخـطبنی فی الذین ظلموا انهم مغرقون

و کشتی را زیر نظر ما و وحی ما بسازو درباره کسانی که ستم ورزیده اند سخن مگو،که ایشان غرق شدنی اند.

آنگاه نوح(ع) به دستور خداوند کشتی ساخت و فرمان خداوند نیز سر رسید و آب از چشمه ها فوران کرد و باران عظیمی باریدن گرفت و سیلاب و طوفان شدیدی در گرفت.

سپس به فرمان خداوند مومنان به کشتی سوار شده و از هر جفت جانوری نیز دو تا بر کشتی وارد نمود.

هر لحظه بر میزان آبهای نازله و چشمه ها افزوده میشد و کافرین که پسر نوح نیز همراه ایشان بود به خیال فرار از طغیان آب به کوهها پناه بردند، اما همه آنان به فرمان خداوند در میان آب های خروشان غرق شدند.

44 هود:

و قیل یـارض ابلعی ماءک و یـسماء اقلعی و غیض الماء و قضی الامر و استوت علی الجودی و قیل بعدا للقوم الظـلمین

و گفته شد که ای زمین آبت را فرو ببر، و ای آسمان (بارانت را) فرو بند، و آب فروکش کرد و کار به سر انجام رسید و (کشتی) بر (کوه) جودی نشست.

آنگاه به فرمان خداوند باران قطع شد و کشتی به سلامت بر جودی قرار گرفت و بدین ترتیب گناهکاران و کافرین به مجازات عمل خویش رسیدند.

خداوند در قرآن کریم داستان حضرت نوح(ع) را از اخبار غیبی برشمرده که نه پیامبر و نه قوم او از آن اطلاعی نداشته اند.

49 هود:

تلک من انباء الغیب نوحیها الیک ما کنت تعلمها انت و لا قومک من قبل هـذا فاصبر ان العـقبة للمتقین

این از اخبار غیبی است که بر تو وحی می کنیم، نه تو و نه قومت پیش از این آنها را نمی دانستید ، پس شکیبائی پیشه کن که نیک سرانجامی از آن پرهیزگاران است.

داستان حضرت نوح در قرآن کریم در آیات ذیل بیان شده است:

اعراف(59-64) ، یونس(71-73) ، هود(25-49) ، مومنون(23-31) ، شعرا(106-121) ، عنکبوت(14-15) ، صافات(75-82) ، حاقه(11-12) ، نوح(1-28).

 

 

     

سلام به قرآن پژوهان و کاربران محترم

قرآن ، کتاب حکمت و رحمت است.

نزول قرآن، برای هدایت بشر به سمت تکامل اخلاقی و انسانی است.

آنچه که در قرآن برای ما انسانها بیان شده، همگی به طور مستقیم یا با واسطه در راستای ارتقاء فهم بشری در امور دینی و دنیوی است.

قرآن به انحاء مختلف به بیان پندها و حکمت های الهی پرداخته و در بسیاری موارد با ذکر داستانهای زیبا و شیوائی به نکاتی ارزشمند در راستای  مسائل اخلاقی، دینی و حتی علمی پرداخته است.

انشاءالله از این پس به ذکر داستانهای مختلفی از قرآن کریم می پردازیم. 

ـ و یاد کن آنگاه که فرشتگان گفتند: «ای مریم، خدا تو را به کلمه ای از خود که نامش مسیح، عیسی بن مریم است، نوید می دهد که در دنیا و آخرت آبرومند و از مقربان (الهی) و با مردم در گهواره و در بزرگسالی سخن می گوید و از نیکان و شایستگان است. ـ مریم گفت: «پروردگارا، چگونه مرا فرزندی باشد و حال آنگه هیچ بشری به من دست نزده است؟» ـ گفت: «این چنین است، خدا آنچه بخواهد، می آفریند، چون اراده چیزی کند، به او گوید: («باش») پس می شود ... چگونگی تولد ـ ......... و آنگاه که از کسانش درجایگاهی شرقی کناره گزید و میان خود و آنان پرده های کشید؛ پس ما روح خود را نزدش فرستادیم و برای او همچون انسانی درست اندام نمودار شد. ـ مریم گفت: «من از تو به خدای رحمان پناه می برم، اگر پرهیزگار باشی.» ـ (جبرئیل) گفت:«همانا من فرستاده پروردگارت هستم تا تو را پسری پارسا و پاکیزه ببخشم.» ـ مریم گفت: « چگونه مرا پسری باشد و حال آنکه دست هیچ انسانی به من نرسیده و بدکاره هم نبوده ام؟» ـ گفت: «چنین است، پروردگار تو گفته که: این بر من آسان است و تا او را نشانه ای برای مردم و رحمتی از سوی خویش کنیم؛ این کاری است حتمی و شدنی.» ـ پس به او عیسی (ع) بار گرفت و باوی به مکانی دور بیرون رفت آنگاه درد زایمان او را به سوی تنه درخت خرمایی کشانید؛ گفت: «ای کاش پیش از این مرده بودم و به فراموشی سپرده شده بودم» پس (کودک) از زیر او ندایش داد: «غمگین مباش، پروردگار تو از زیر پایت جویی روان ساخت، و خرما بن را به سوی خویش بجنبان تا بر تو خرمای تازه چیده فرو ریزد؛ بخور و بیاشام و چشم روشن دار و اگر از آدمیان کسی را دیدی، بگو: «من برای خدای رحمان روزه (سکوت) نذر کرده ام و امروز مطلقا با هیچ انسانی سخن نمی گویم». پس مریم او را برداشته، نزد کسانش آورد؛ گفتند: «ای مریم، چیزی شگفت آورده ای. ای خواهرهارون، نه پدرت مرد بدی بود و نه مادرت زنی بدکاره! » مریم به او اشاره نمود؛ گفتند: «چگونه با کودکی خرد که در گهواره است، حرف بزنیم؟» ـ (کودک) گفت: «من بنده خدا هستم، به من کتاب داده و پیامبرم گردانیده است و مرا هر جا که باشم، با برکت ساخخته و تا زنده ام به نماز و زکات سفارش نموده و مرا به مادرم نیکوکار کرده و گردنکشی بد بخت نگردانیده است و درود بر من، روزی که زاده شدم و روزی که بمیرم و روزی که زنده برانگیخته شوم. نبوت عیسی (ع): ـ و چون عیسی با نشانه ها و دلائل روشن آمد، گفت: «همانا برای شما حکمت آورده ام (تا هدایت شوید) و تا برخی از آنچه را که درباره اش اختلاف می کنید، برایتان بیان کنم، پس از خدا بترسید و مرا پیروی کنید. همانا خدای یکتا پروردگار من و پروردگار شماست، پس او را بپرستید، این است راه راست.» ـ اما آن گروهها (فرق مسیحی) میان خود اختلاف کردند؛ پس وای بر ستمکاران از عذاب روزی دردناک! آیا چشم به راه چیزی جز قیامت اند که ناگهان بدیشان فرا رسد در حالی که بی خبرند؟ در آن روز دوستان، برخی دشمن برخی دیگرند، مگر پرهیزگاران. حواریان: ـ و چون عیسی کفر آنان را آشکارا دریافت، گفت: «چه کسانی درراه خدا یاوران من اند؟» حواریان گفتند:ما یاوران خداییم به خدا ایمان آوردیم و گواه باش که ما تسلیم هستیم. پروردگارا،‌به آنچه نازل کرده ای، ایمان آورده ایم و از این پیامبر پیروی کردیم، پس ما را در شمار گواهی دهندگان بنویس.» پس گروهی از بنی اسرائیل ایمان آوردند و گروهی کافر شدند. کسانی را که ایمان آوردند، بر دشمنانشان مدد کردیم تا چیره و پیروز شدند. توطئه جهودان: مرگ یا حیات عیسی (ع)؟ ـ آنها (برای کشتن عیسی) مکر کردند، خدا هم مکرکرد و خدا بهترین مکر کنندگان است، آنگاه که خدا گفت: «ای عیسی، من تو را بر می گیرم و به سوی خود بالا می برم و از (آلایش)) کافران پاکت می سازم و تا روز قیامت آنان را که از تو پیروی نمایند، فرادست کافران قرار می دهیم سپس بازگشتشان به سوی من است و من در آنچه اختلاف می کردید، میانتان حکم خواهم کرد.... ـ و (خدا جهودان را) به سبب کفرشان و تهمت بزرگشان برمریم و این سخنشان که: «ما مسیح – عیسی بن مریم، پیامبر خدا – را کشتیم.» و حال آنکه او را کشتند و نه بردار کردند، بلکه برایشان مشتبه شد و کسانی که درباره او اختلاف نمودند، بی گمان در تردیدتد؛ آنان را به حال او هیچ علمی نیست، تنها پیرو گمانند و به یقین او را نکشته اند، بلکه خداوند او را به سوی خود بالا برد و خدا پیروزمند و حکیم است هیچ یک از اهل کتاب نیست، مگر آنکه پیش از مرگش به او ایمان خواهد آورد و او در روز رستخیز بر (ایمان) آنان گواه خواهد بود. ـ پس به کیفر ستمی که یهودیان کردند، ...... چیزهای پاکیزه ای را که برایشان حلال شده بود،‌ حرام کردیم..... و برای کافرانشان عذابی درد آور آماده کرده ایم؛‌ ولی راسخانشان در علم و آن مومنانی را که به آنچه بر تو و به آنچه پیش از تو نازل شده ایمان می آورند، و همچنین برپا دارندگان نماز و دهندگان زکات و مومنان به خدا و روز واپسین را پاداش بزرگی خواهیم داد. ـ همانا داستان عیسی نزد خدا مانند داستان آدم است؛ او را از خاک آفرید، سپس گفت: «بشو» شد. حق از پروردگار توست؛ پس از شک داران مباش.

داستان قرآنی

ابراهیم ستاره پرست شد!

{این داستان از سوره انعام آیات 76 تا 83 اقتباس گردیده است}

ابرهیم با عقاید خویش وطن و قومش را ترک کرد تا مردمی را بیابد که به حرف او گوش دهند و با مردمی که رشد فکری پیدا کرده اند وافکارشان پاک است، روبرو گردد. ابراهیم با همین آرزوها وارد شهر حران گردید و به زودی گمراهی مردم را دریافت و انحرافشان را شناخت؛ زیرا ابراهیم دید که مردم این سرزمین خدا را کنار گذاشته و به عبادت ستارگان پرداخته اند. ابراهیم تصمیم گرفت آنان را به اشتباهشان آگاه سازد.

ابراهیم برای این که در هدف خود به نتیجه برسد از راه عقل و طریق برهان وارد شد تا زمانی که حق آشکار می گردد، آن را تعقیب کنند و به دعوت ابراهیم گوش فرا دهند. 

 

 

داستان‌های قرآنی: موریانه و سلیمان

خبرهایی از ارتباط جن با انسان می‌شنیدیم.هر چند عقل موریانه بسیار کوچک است، ولی می‌فهمیدیم که جن، سلاحی در دست انسان است. خداوند، جن را به تسخیر حضرت سلیمان‌‌(ع) درآورد همان‌گونه که سربازان و نوکران را زیر فرمان او درآورده بود. آنان به ژرفای دریاها و اوج آسمان‌ها می‌رفتند و هر آن چه سلیمان می‌خواست، انجام می‌دادند. خانه و کاخ‌ می‌ساختند و راه‌ها را آباد می‌کردند. این رابطه بدین صورت، تنها در زمان سلیمان (ع) رخ داد و بر‌خلاف عادت و قانون قدیمی بود که جن‌ها را از انسان جدا می‌ساخت.

این معجزه‌ی سلیمان (ع)، نشانه‌ای از نشانه‌های پیامبری‌اش بود. مردم آن چه را که جن‌ها انجام می‌دادند و انسان از انجام دادن آن ناتوان بود، می‌دیدند.باید ایمانشان به خداوند مستحکم‌تر می‌شد و قدرت او را بیشتر درک می‌کردند، ولی آن چه رخ داد، انتشار خرافه و خیال‌بافی بود. اعتقاد مردم به قدرت جن افزون گشت تا جایی که نادانان‌ می‌گفتند: جن علم غیب دارد.

من به عنوان یک موریانه نمی‌دانم چه کسی این شایعه‌ی خنده‌دار و مسخره را پخش کرده است؟ نمی‌دانستم مسبب آن، جن بود یا انسان. مهم این بود که این شایعه تا آن جا گسترش یافت که جزو امور بدیهی درآمد. من می‌دانستم که جن علم غیب ندارد.منِ موریانه با همه‌ی این سادگی و کوچکی‌ام که فوتی مرا از جا می‌کند، توانستم این حقیقت را به اثبات برسانم که جن، علم غیب ندارد.جالب این است که من این کار را انجام دادم، بدون این‌که خودم قصدی داشته باشم.گرسنه بودم و نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. پس عصا را خوردم، عصای سلیمان را… .

کمی به عقب‌تر برمی گردیم تا ماجرا روشن‌تر شود:

سلیمان، مشهورترین شخص زمان خود بود.او به قدری ثروتمند بود که دیوارهای کاخش را با چوب‌های گران‌بها ساخته و با شمش‌های طلا پوشانده بودند. آه… چقدر دوست داشتیم روزی بتوانیم به کاخ سلیمان دست یابیم و خود را سیر کنیم، ولی با وجود طلاهای سرراهمان، این آرزو خوابی بیش نبود.این تمام آن چیزی است که از سلیمان می‌دانستیم.

ما موریانه‌ها روش مخصوصی در زندگی داریم: زمین را می‌کنیم و لانه‌هایی می‌سازیم که گنجایش ششصد هزار موریانه را دارند. برای تهویه‌ی محل زندگی نیز روش جالبی داریم؛ مثلاً بیست تونل موازی در زیر زمین می‌کنیم. هر تونل درست زیر تونل دیگر قرار دارد.تونل بالا به سطح زمین راه دارد و تونل‌های دیگر به تونل بالاتر می‌پیوندند.با لعاب خود، دیواره‌های خاک و ماسه را سفت می‌کنیم.

پادشاهان ما عمر بسیار درازی دارند. ملکه، مسؤول تخم گذاری است. هر ملکه در طول دوران زندگی خود، حدود ده میلیون تخم می‌گذارد. پس از این که نوزادان به دنیا آمدند، در مشاغل گوناگون به کار می‌پردازند. برخی سرباز و برخی دیگر کارگر می‌شوند. سربازان از نظر جسمی از دیگران بزرگ‌ترند و سرشان نیز بزرگ و سفت است. هنگامی که به سرزمین مورچه‌ها حمله می‌کنیم، سربازانی که به «صاعقه» معروفند، پیش‌تاز دیگر سربازان می‌شوند. این گروه از سربازان، در سر خود بینی بلندی همانند منقار دارند که مادّه‌ای لزج از آن ترشح می‌شود و هنگام رویارویی با دشمن، سبب می‌شود افراد دشمن به یکدیگر بچسبند. بدین گونه دشمن را فلج می‌کنیم. در معده‌ی ما باکتری‌هایی وجود دارد که می‌تواند چوب را هضم کند. چوب، لذیذترین غذای ماست.

ما یک بار در سال مهاجرت می‌کنیم (البته یک بار در عمر). دسته‌ی بزرگی از نرها و ماده‌ها به دنبال لانه‌ای جدید، با یکدیگر به پرواز در می‌آیند.هنگام هجرت، بیشتر افراد دسته را پرندگان می‌خورند یا در اثر عواملی دیگر می‌میرند. تنها یک نر و ماده نجات می‌یابند و لانه‌ی جدیدی حفر می‌کنند. پس از آن ، بال‌هایشان می‌افتد؛ زیرا دیگر فایده‌ای برایشان ندارد. سپس با هم ازدواج می‌کنند و ماده که ملکه است، تخم گذاری می‌کند. بدین گونه یک نر و یک ماده برای ساختن نسلی نو کفایت می‌کند.

به همراه هزاران موریانه‌ی دیگر در حال پرواز بودم که ناگهان به زمین افتادم. یکی از بال‌هایم یکباره جدا شد و من سقوط کردم. بال دیگرم نیز از تنم جدا شد. فکر می‌کنید کجا سقوط کردم؟ من درون محراب سلیمان‌(ع) افتادم که در آن عبادت می‌کند. شناسایی آن جا را آغاز کردم. بسیار گرسنه بودم و کمی هم گیج .عظمت محراب که بیشتر از حدّ تعقل من بود، سبب شد بیشتر گیج شوم. زمین آن از شیشه‌های ضخیم و بر روی آب ساخته شده بود. دیواره‌ها نیز از کریستال بودند و سقف نداشت. صندلی سلیمان‌(ع) از طلا بود.

سلیمان (ع) بر صندلی نشسته بود، در حالی که چانه‌ی خود را بر عصایی گذاشته بود و عصا را در دست گرفته بود. هیچ کس جرأت ورود به محراب را نداشت. گروهی از جن‌ها دور محراب نشسته و منتظر بودند تا سلیمان عبادت خود را به پایان رساند و آنان در خدمت او باشند. تنها موجودی بودم که جرأت یافتم وارد محراب سلیمان شوم… اگر مرا ببیند، چه اتفاقی خواهد افتاد؟

با خود گفتم به او سلام کنم. به همین دلیل گفتم: سلام بر تو‌ای پیامبر خدا،‌ای سلیمان! سرور من! من به اشتباه به این جا آمدم. معذرت می‌خواهم. اگر راه را به من نشان دهی، از این جا می‌روم.

سلیمان (ع) پاسخی نداد.صدایم را بلندتر کردم‌…ولی سلیمان پاسخ نداد. به او نزدیک‌تر شدم. به چهره‌ی نورانی و عظیم او نگریستم. چشمانش باز بود و پلک نمی‌زد و گوشه‌ای‌از زمین را می‌نگریست. با خود گفتم: شاید هنوز در حال نماز است. منتظر شدم، ولی باز حرکتی نکرد. به او نزدیک‌تر شدم و گفتم:سرورم! من گرسنه هستم. چوبی در اتاق به جز عصایت نیست؛ چه کنم؟

سلیمان‌(ع) باز پاسخی نداد. نزدیک‌تر شدم. سخن خود را تکرار کردم، ولی سلیمان (ع) هم چنان ساکت ماند….

شب به پایان رسید. صبح آمد و سلیمان‌(ع) هم چنان بی حرکت نشسته بود. گویی به من الهام شد که او مرده است. لب‌هایش سفید شده بود و صورتش رو به زردی می‌رفت و این سکوت و سکون مهیب… همه و همه بر مرگ او دلالت داشتند. من بر روان پاکش نماز گزاردم. سپس به عصای او نزدیک شدم و به خوردن آن پرداختم؛ چون روزی من بود.

سلام خدا بر تو ای پیامبر بزرگ! بر تو ای پیامبر کریم و بخشنده!

در چندین روز، قسمتی از عصای سلیمان‌(ع) را خوردم. ناگهان روزی تعادل او به هم خورد و بر‌زمین افتاد.البته من قصد این کار را نداشتم.

جن‌ها، افتادن سلیمان را دیدند . خبر در شهر پیچید. سربازان وارد محراب شدند و او را مرده یافتند. جن‌ها از زیر سلطه‌ی سلیمان (ع) رها شده بودند. مردم فهمیدند که سلیمان‌(ع) مدت‌های طولانی بود که مرده است، ولی جن‌ها بدون این که از مرگ او آگاه باشند، در خدمت او کار می‌کردند. مرگ او غیب بود و جن‌ها از آن آگاه نبودند.

فَلَمَّا قَضَینَا عَلَیهِ الْموْتَ مَا دَلَّهُمْ عَلی مَوتِهِ إلاّ دابّةُ‌الأَرضِ تَأکُلُ‌مِنْسَاَتَهُ فَلَمَّا خَرّ تَبَینتِِ الْجِنُّ أن لّوْ کانوا یعْلَمونَ الْغَیبَ مَا لبِثوا فِی الْعَذابِ الْمُهینِ .1

و چون ما مرگ را بر سلیمان مأمور ساختیم، به مرگ او به جز حیوان چوب خواری (موریانه) که عصای او را خورد و (جسد سلیمان که تا مدت‌های طولانی به آن تکیه داشت) بر زمین افتاد، کس دیگری رهنمون نگشت. پس جن‌ها اگر از غیب آگاه بودند، تا دیر زمان در ذلت و خواری باقی نمی‌ماندند (و از اعمال شاقه‌ای که به اجبار انجام می‌دادند، همان‌دم که سلیمان مرد، دست می‌کشیدند).

آری، منِ موریانه، این حقیقت را اثبات کردم که جن علم غیب ندارد. آری، خرافه را با ساقط کردن عصا، ساقط کردم.

شب ابراهیم را فرا گرفت و تاریکی او را پوشانید. ابراهیم ستاره ای را که پرستش می کردند، مشاهده کرد و در همین موقع در میان عده ای از ستاره پرستان به شب زنده داری پرداخت. ابراهیم برای نتیجه گرفتن از این شب نشینی به صورت ظاهر با آنان هم فکری کرد و گفته ی آنان را تکرار کرد و اشاره به ستاره نمود و گفت: این خدای من است!

این راهی است که در مباحثه، روشی عقلانی است .

" در کار ابراهیم دقت کن که یا عقاید آنان هم صدا می شود. اعلان مخالفت نمی کند. افکارشان را ضایع نمی کند. خدایانشان را تحقیر نمی کند و با این روش، توجه آنان را جلب می کند و به برهان او گوش می دهند؛ سپس بلافاصله به نقص گفتار ستاره پرستان می پردازد و به باطل ساختن عقایدشان باز می گرددولی این کار را از راه غیر معلومی تعقیب می نماید."

این روش ابراهیم دلیل صحت رای و نفوذ بینایی اوست. زمانی که ستاره غروب کرد و در افق پنهان شد، ابراهیم آن را جست و جو کرد اما به دست نیاورد؛ برای به دست آوردن آن تلاش کرد ولی ستاره را نیافت؛ در نتیجه گفت:"خدایی که تغییرپذیر است و وضع آن عوض می گردد و نقل مکان می کند، محبوب من نیست؛ سپس معترض خدایانشان گردید و از آنان عیبجویی کرد و بغض خود را نسبت به این خدایان و بیزاری خویش را از آن ها اعلام نمود.

نه ماه و نه خورشید و نه...

زمانی که ابراهیم مشاهده کرد که ماه طلوع کرد و نور آن از ستاره بیش تر و حجم آن از ستاره بزرگ تر و نفعش زیادتر است، گفت: این ماه پروردگار من است! مقصود ابراهیم این بود که با آنان هماهنگ گردد و قلوب آنان را متوجه خود سازد.

زمانی که ماه نیز غروب کرد و از چشمان پنهان گردید و نور آن پوشیده شد، ابراهیم گفت:" اگر پروردگار من، مرا هدایت نکند، من از قوم گمراهان خواهم بود." ابراهیم که این سخن را گفت، خواست به آنان بفهماند که خداوند یکتا سرچشمه ی هدایت است و موقع شک و سرگردانی، بخشنده ی توفیق می باشد.

آن زمانی که ابراهیم دید آنان از بدگویی نسبت به خدایانشان چشم پوشی می کنند، به روش روشن تری به کنایه زدن به خدایانشان پرداخت و برای آن ها روشن ساخت که روحش متزلزل و فکرش ناراحت است و هنوز راه حق را نیافته است. ابراهیم به آن ها فهماند که در راه به دست آوردن حق ساکت نیست و از خدا می خواهد که از اینگمراهی طولانی نجاتش دهد و شب تاریک وجود او را روشن سازد؛ چرا که آنچه پرستش کرده است، مخلوقی متحرک است و نفع و ضرری را برایش ندارد.

سپس ابراهیم خورشید را در حال نور افشانی دید؛ نورش برق می زد و شعاع آن همه جا را کرده بود. خورشید زمین را سرشار از حیات و درخشندگی ساخته و به سرتاسر جهان نور و روشنایی بخشیده است؛ لذا ابراهیم گفت: "این خورشید خدای من است؛ زیرا خورشید از تمام ستارگان بزرگ تر و نفعش زیادتر و مقامش بالاتر است" اما زمانی که مانند سایر ستارگان ناپدید شد و از چشم عبادت کنندگان خود پنهان گردید، ابراهیم آنان را به شرک متهم ساخت و داغ کفر بر پیشانی آنان نهاد و گفت:"من از آن چه شما برای خداوند شریک قرار می دهید، بیزارم. این ستارگانی که مکانشان عوض می شود و حال آنان تغییر می کند، باید آفریننده ای داشته باشند که آنان را اداره کند. خداوندی وجود دارد که آنان را طلوع و غروب می کند و حرکتشان می دهد. این شتارگان کذایی شایسته ی پرستش و سزاوار احترام و تعظیم نیستند

خداوند تو کیست؟

{این قسمت از داستان برگرفته از آیه 258 سوره بقره می باشد.}

همان شعاعی که فکر مردم بابل را در مورد کار ابراهیم تسخیر کرد، متوجه کاخ نمرود نیز گردید و این موج خطرناک کاخ او را فشار داد و خبر ابراهیم و معجزه ی جاویدان او دهان به دهان به گوش او رسید. نمرود نیز که ستمگری بیش نبود، بر ظلم خود افزود و بهتان زدن به ابراهیم را از سر گرفت. مگر نه این است که وضع خدایانشان با ابراهیم به جایی رسیده است که به عیبگویی و عیبجویی بت می پردازد و قوم را در عبادت بت سرزنش می نماید؟!

نمرود در اثر ناراحتی از پیروزی ابراهیم، او را احضار کرد. زمانی که ابراهیم در مقابل نمرود قرار گرفت، نمرود به چهره ی ابراهیم خیره شد و سپس گفت:

"این چه آشوبی است که به وجود آورده ای؟ این چه آتشی است که روشن کرده ای؟ این خدایی که به سوی او دعوت می کنی چیست؟ مگر خدایی غیر از من می شناسی؟ مگر خدایی که غیر از من شایسته عبادت باشد، یافته ای؟ کیست که مقامش از من بالاتر باشد و ارزشش فوق ارزش من باشد؟!!

ای ابراهیم! مگر نمی بینی که تمام شئون مملکت به دست من است و امور آن را اداره کرده و مشکلات را حل و فصل می نمایم؟ چشم های مردم به من دوخته شده و آرزوهایشان در دست من است. آیا مخالفی برای من یافته ای؟ آیا دیده ای کسی برضد من قیام کند؟ چرا تو از مردم جدا شده ای و برضد خدایانشان کاغرشکنی می کنی؟ خدای تو چیست که به سوی آن دعوت می کنی و مردم را برای عبادت او فرامی خوانی؟"

ابراهیم در پاسخ به نمرود گفت:"خدای من کسی است که زنده می کند و می میراند. تنها خدای من است که جان می دهد و جان می گیرد. موجودات را به وجود می آورد و نابود می سازد. جان های زنده را خلق می کند و نابود می گرداند"

ابراهیم با سنگ استدلال، دهان نمرود را بست و با برهان روشن او را ساکت کرد امّا غرور گناه، نمرود را برانگیخت تا با حرف پوچ خود به مکابره و مجادله با ابراهیم بپردازد. نمرود به ابراهیم گفت:

"من بدکارانی را که مستلزم مرگ هستند، با عفو زنده می کنم و پس از این که سایه مرگ برایشان مجسم شده بود، از نعمت حیات بهره مندشان می سازم و در مقابل او درهای آرزوی حیات را می گشایم. من به همین روش جان هرکه را که بخواهم می گیرم و با امر خود او را نابود می گردانم؛ به زودی روح از جسمش می رود و از زندگی محروم می شود. ای ابراهیم حال بگو ببینم خدایت چه کار تازه انجام داده است؟!"

مشکلات ابراهیم

نمرود در مقابل استدلال ابراهیم و پاسخ او راه حیله را پیش گرفت و در ستیزه جویی خود، راه مجادله را پیمود؛ زیرا از آن چه ابراهیم درباره ی ایجاد روح و آفرینش آن گفته بود و پیرامون بخشش روح و گرفته آن بحث نموده بود، کناره گیری کرد و از طریق حیله وارد شد و ادعای توانایی جان گرفتن و جان دادن نمود امّا آیا این غرور نادانی در مقابل عزم و اراده ی درخشان نبوت چگونه می تواند دوام بیاورد؟

ابراهیم در پاسخ گفت:"ای نمرود خداوند یکتا خورشید را رام کرده و برنامه ای برای حرکت آن قرار داده که نمی تواند از نظر آن برنامه خارج گردد. خداوند من خورشید را از مشرق بیرون می آورد. حال تو آن را از مغرب بیرون بیاور. اگر ادعا داری که قدرت داری و گمان می کنی خدا هستی، این برنامه ی حرکت خورشید را که طبق قانون و اراده ی خداوند می چرخد، مسیرش را عوض کن و آن را از مغرب بیرون بیاور."

نمرود کافر مات و مبهوت ماند؛ چرا که گمراهی او آشکار گردید و دروغش ظاهر شد. بیان شیرین ابراهیم و برهان کامل او، نمرود را کوبید و نادانی او را روشن کرد. نمرود ترسید که تخت سلطنتی او درهم فرو ریزد و ارکان قدرت وی متلاشی گردد؛ لذا ابراهیم در نظر نمرود منفورترین مردم بود و بیش از همه ابراهیم را دشمن می داشت؛ اما با ابراهیم چه می توانست انجام دهد؟ ابراهیم دعوت جدیدی را آغاز کرده که با برهانی درخشان آن را محکم ساخته است.

نمرود از ابراهیم وحشت داشت و می ترسید که ابراهیم حکومت نمرود را ریشه کن سازد. او حتی نمی توانست مخالفت با او را اعلان کند؛ چرا که با آشکار ساختن دشمنی اش با ابراهیم، کرسی ریاستش درهم می ریخت؛ لذا با ابراهیم به ظاهر کاری نداشت ولی در کمین ابراهیم بود و وضع زندگی او را تحت نظر داشت. منتظر فرصتی بود تا انتقام خود را از ابراهیم بگیرد. جاسوسان خود را فرستاد تا مردم را از پیروی او بترسانند و از اطراف ابراهیم دور گردانند.

ابراهیم همانند سایر مصلحان که در زندگی میان مردم، ضررها و فشارها می بینند، ناراحتی و مشکلات زیادی دید و از ماندن میان مردم بابل یه تنگ آمده و به فکر مهاجرت از آن سرزمین افتاد. ابراهیم عقاید خود را برداشته و از این سرزمینی که گیاه شریعت او قابل شکفتن نیست، بیرون رفت. ابراهیم به فکر سرزمینی است که در آن دعوت و رسالت او رشد کند وتخم دین او بارور گردد. ابراهیم وطن و قوم خویش را وقتی رها کرد که شایسته ی عذاب گردیده بودند؛ زیرا پس از این که آنان را راهنمایی کرد، ایمان نیاوردند و بعد از این که برای پیامبری خود معجزه آورد، زیر بار او نرفتند. ابراهیم سرزمین بابل را رها کرده و به سرزمین فلسطین مهاجرت کرد. 

 
 
 

حضرت‌ ابراهیم‌(ع‌)

آن‌ حضرت‌ در زمان‌ نمرود که‌ در عجم‌ به‌ کیکاوس‌ معروف‌ بود،زندگى‌ مى‌ کرد.نمرود مردى‌ باقوت‌ وحشمت‌ بود.سپاه‌ بسیار داشت‌ ودر سرزمین‌ بابل‌ آن‌زمان‌ وکوفه‌ زمان‌ ما حکومت‌ مى‌ کرد.چهارصد صندلى‌ طلا داشت‌ که‌ برروى‌ هریک‌جادوگرى‌ نشسته‌ وجادو مى‌ نمود.او یکشب‌ در خواب‌ دید که‌ ستاره‌اى‌ در افق‌پدیدار شد ونورش‌ بر نورخورشید غلبه‌ نمود.نمرود وحشت‌ زده‌ از خواب‌ بیدار شدو جادوگران‌ را احضار نموده‌ وتعبیر خواب‌ خود را از آنان‌ جویا شد.گفتند طفلى‌ دراین‌ سال‌ متولد مى‌ شود که‌ سلطنت‌ تو بدست‌ او نابود مى‌ شود.وهنوز آن‌ طفل‌ ازصلب‌ پدر به‌ رحم‌ مادر منتقل‌ نشده‌ است‌.نمرود دستور داد که‌ بین‌ زنان‌ ومردان‌جدایى‌ اندازند و کودکى‌ که‌ در آن‌ سال‌ متولد میشود،اگر پسر است‌،بکشند.واگردختر است‌،باقى‌ بگذارند.تارخ‌ که‌ یکى‌ از مقربّان‌ نمرود بود شبى‌ پنهانى‌ نزدهمسرش‌ رفت‌ ونطفه‌ ابراهیم‌ بسته‌ شد.هنگام‌ تولد کودک‌،مادر ابراهیم‌ (ع‌) به‌ داخل‌غارى‌ رفت‌ وابراهیم‌ (ع‌) در آنجا متولد شد.مادر،کودکش‌ را درغار گذاشت‌ وبه‌ شهرمراجعت‌ نمود.او همه‌ روزه‌ به‌ غار مى‌ رفت‌ وبه‌ فرزندش‌ شیر مى‌ داد وبرمى‌ گشت‌.رشد یک‌ روز آن‌ حضرت‌ مطابق‌ یکماه‌ کودکان‌ دیگر بود.پانزده‌ سال‌ گذشت‌ودراین‌ مدت‌ ابراهیم‌ (ع‌) جوانى‌ قوى‌ شده‌ بود.روزى‌ با مادرش‌ به‌ طرف‌ شهرحرکت‌ کردند .در راه‌ به‌ گله‌ شترى‌ رسیدند.ابراهیم‌ (ع‌)از مادر پرسید:خالق‌ اینهاکیست‌؟گفت‌ آنکه‌ آنهارا خلق‌ کرد و رزق‌ مى‌ دهد وبزرگ‌ مى‌ نماید.ابراهیم‌ (ع‌) درشهر با گروههاى‌ بت‌ پرست‌ وارد بحث‌ مى‌ شد وآنها را محکوم‌ مى‌ نمود.واقرار به‌خداى‌ نادیده‌ کرد.به‌ مصداق‌ آیه‌ شریفه‌ «فلما جن‌ّ علیه‌ اللیل‌ راى‌ کوکباً...» چون‌ مذاهب‌ آنهاراباطل‌ دید وباطل‌ نمود،فرمود: انّى‌ وجهّت‌وجهى‌ ...» بعد ابراهیم‌ (ع‌) را به‌ دربار نمرود بردند.نمرود مرد زشترویى‌ بود ولى‌ دراطرافش‌ غلامان‌ وکنیزان‌ زیبا بودند.ابراهیم‌ (ع‌) از عمویش‌ آذر پرسید:اینها چه‌کسى‌ هستند؟آذر گفت‌ اینها غلامان‌ وکنیزان‌ وبندگان‌ نمرودند! ابراهیم‌ (ع‌) تبسمى‌ کردوگفت‌ چگونه‌ است‌ که‌ بندگان‌ و کنیزان‌ و غلامان‌ از خدایشان‌ زیباترند؟آذر گفت‌از این‌ حرفها نزن‌ که‌ تورا مى‌ کشند.آمده‌ است‌ که‌ آذر بت‌ مى‌ ساخت‌ وبه‌ ابراهیم‌ (ع‌)مى‌ داد تا بفروشدوابراهیم‌ (ع‌) هم‌ طناب‌ به‌ پاى‌ بتها مى‌ بست‌ ومى‌ گفت‌:بیاییدخدایى‌ را بخرید که‌ نمى‌ خورد و نمى‌ بیند و نمى‌ آشامد و نه‌ نفعى‌ مى‌ رساند ونه‌ضررى‌ !با این‌ تعریف‌ ابراهیم‌ (ع‌) کسى‌ بتها را نمى‌ خرید.وبتها را به‌ نزد آذر برمى‌ گرداند.

بت‌ شکن‌ دربتخانه‌

نمرودیان‌ سالى‌ دوبار در فروردین‌ جشن‌ مى‌ گرفتند.در یکى‌ از جشنها موقع‌خروج‌ از شهر،آذر به‌ ابراهیم‌ (ع‌)پیشنهاد نمود که‌ او هم‌ به‌ جشن‌ برودتا شاید جشن‌آنهارا تماشاکرده‌ وزبان‌ از بدگویى‌ بتها بردارد.ولى‌ روز بعد موقع‌ رفتن‌،ابراهیم‌(ع‌)گفت‌ من‌ مریض‌ هستم‌!لذا همه‌ با زینت‌ تمام‌ از شهر بیرون‌ رفتند بجز ابراهیم‌ (ع‌)که‌ تبرى‌ برداشت‌ و به‌ بتخانه‌ رفت‌ وهمه‌ بتهارا شکست‌.سپس‌ تبر را بر دوش‌ بت‌بزرگ‌انداخت‌. «فجعلهم‌ جُذاذاً الاّ کبیراً لهم‌» همه‌ بتهارا خورد کرد مگر بُت‌بزرگ‌ را.وقتى‌ نمرود ونمرودیان‌ باز گشتند وبه‌ بتخانه‌ آمدند تا خود را تبرک‌کنند،همه‌ بتهارا شکسته‌ دیدند غیر از بُت‌ بزرگ‌.به‌ روایتى‌ شیطان‌ به‌ آنها اطلاع‌ دادکه‌ ابراهیم‌ (ع‌)خدایان‌ شمارا شکسته‌ است‌.صداى‌ ناله‌ وفریاد مردم‌ بلند شد.نزدنمرود رفتند که‌اى‌ نمرود!خدایان‌ مارا شکسته‌اند.نمرود دستور داد تا به‌ هرکه‌ شک‌دارید نزد من‌ بیاورید.همه‌ گفتند کار ابراهیم‌ (ع‌) است‌.حضرت‌ را احضار کردندوبه‌او گفتند: «أ انت‌ فعلت‌َ هذا بآلهتنا یاابراهیم‌قال‌ بل‌ فعلهم‌ کبیرهم‌ هذافاسئلوهم‌ اِن‌ کانوا ینطقون‌»» آیا تو این‌ عمل‌ را نسبت‌ به‌ خدایان‌ مابجاآوردى‌ ؟گفت‌ بت‌ بزرگ‌ این‌ کار را کرده‌ است‌ از او بپرسید اگر حرف‌ مى‌ زند!نمرودیان‌ گفتند اى‌ ابراهیم‌ (ع‌) این‌ بتها سخن‌ نمى‌ گویند.سپس‌ همگى‌ خجل‌وشرمنده‌ و سر به‌ زیر انداختند.بعد ابراهیم‌ (ع‌)فرمود چیزى‌ را عبادت‌ مى‌ کنید که‌نه‌ نفعى‌ مى‌ رساند ونه‌ ضررو نه‌ حرف‌ مى‌ زند.چون‌ نمرودیان‌ از جواب‌ عاجزشدند،همگى‌ گفتند اگر کمک‌ کار خدایان‌ خود هستید،ابراهیم‌ (ع‌) رابسوزانید.نمرود دستور داد دیواره‌اى‌ در دامنه‌ کوه‌ درست‌ کردند وبمدت‌ یکماه‌هیزم‌ آورده‌ ودر آن‌ قرار دادند تا پرشد.بعد گفتند چگونه‌ ابراهیم‌ (ع‌) رادر آتش‌بیاندازیم‌؟شیطان‌ بصورت‌ آدمى‌ ظاهر شد وگفت‌ منجنیق‌ بسازید!تا آن‌ زمان‌منجنیق‌ نساخته‌ بودند وشیطان‌ هنگامیکه‌ به‌ آسمانها راه‌ داشت‌ از جهنم‌ دیدار کرده‌ودیده‌ بود جهنمیان‌ را با منجنیق‌ درون‌ آتش‌ مى‌ اندازند،یاد گرفته‌ بود.لذا به‌ آنها یادداد که‌ چگونه‌ این‌ وسیله‌ را بسازند.چهارصد نفر آمدند وهردونفر یک‌ طناب‌ راگرفتند و ابراهیم‌ (ع‌) را بالا بردند.در این‌ هنگام‌ در میان‌ فرشتگان‌ غلغله‌اى‌ افتاد وبه‌پیشگاه‌ الهى‌ عرضه‌ کردند که‌ خدایا از شرق‌ تا غرب‌ یکنفر،تورا عبادت‌ مى‌ کندواوراهم‌ که‌ مى‌ خواهند بسوزانند.دستور بده‌ تا اورا یارى‌ کنیم‌.خطاب‌ آمد:بروید اگراز شما یارى‌ خواست‌ اورا کمک‌ کنید.ابتدا ملک‌ باد نزد ابراهیم‌ (ع‌) آمد وگفت‌:من‌موکل‌ باد هستم‌.اگر امر بفرمائید به‌ باد امر کنم‌ تا آتش‌ را به‌ خانه‌ نمرود ببرد ونمرودیان‌ را بسوزاند.ابراهیم‌ (ع‌)فرمود پناه‌ من‌ خداست‌ وبتو نیازى‌ ندارم‌.ملک‌ ابرآمد وگفت‌ اى‌ ابراهیم‌!اجازه‌ بده‌ تا به‌ ابر امر کنم‌ آتش‌ را خاموش‌ کند.ابراهیم‌(ع‌)گفت‌ امر خود را به‌ خداى‌ نادیده‌ واگذاردم‌.ملک‌ کوه‌ آمد وگفت‌ اى‌ ابراهیم‌!اجازه‌ بده‌ کوه‌ بابل‌ را بر سرشان‌ خراب‌ نمایم‌ وهمه‌ را هلاک‌ کنم‌.ابراهیم‌ (ع‌)گفت‌ بتو نیز محتاج‌ نیستم‌.بعد جبرئیل‌ آمد وگفت‌ اى‌ ابراهیم‌!هیچ‌ احتیاجى‌ ندارى‌ ؟گفت‌ دارم‌ اما نه‌ بتو.گفت‌ به‌ که‌ دارى‌ ؟گفت‌ او از همه‌ بهتر به‌ حال‌ من‌ آگاه‌است‌.بعد از آن‌ از طرف‌ خدا ندا آمد: «یانار کونى‌ برداً وسلاماً على‌ ابراهیم‌»
ابراهیم‌ از پیامبرانى‌ است‌ که‌ خداوند او را بیش‌ از دیگران‌ با عظمت‌ یاد نموده‌است‌ واو را با القابى‌ چون‌ :حنیف‌،مسلم‌، حلیم‌، اوّاه‌، منیب‌،صدیق‌یاد کرده‌ و بااوصافى‌ چون‌:شاکرو سپاسگزار نعمتهاى‌ خداوند،قانت‌ و مطیع‌ خالق‌ توانا،داراى‌ قلب‌ سلیم‌،عامل‌ و فرمانبردار کامل‌ خدا،بنده‌ مؤمن‌ و نیکوکار،شایسته‌ و صالح‌درگاه‌ خدا و...وى‌ را ستوده‌ است‌.و به‌ منصبهایى‌ چون‌:امامت‌ وپیشوائى‌ مردم‌،برگزیده‌ در دوجهان‌ و خلیل‌ اللهى‌ مفتخر داشته‌ است‌.
از جمله‌ الطاف‌ الهى‌ بر ابراهیم‌ آنست‌ که‌:
او را از پیامبران‌ اولوا العزم‌ قرار داد.
پیامبرى‌ را در ذریه‌ او قرار داد.
علم‌ وحکمت‌ وشریعت‌ بوى‌ داده‌ است‌.
اورا امّت‌ واحده‌ خواند.
و خانه‌ کعبه‌ بدست‌ او تجدید بنا شد.
مقام‌ امامت‌ به‌ او تفویض‌ شد
مدت‌ عمر ابراهیم‌ دویست‌ سال‌ بوده‌ و در شهر خلیل‌ الرحمن‌ فلسطین‌ اشغالى‌ مدفون‌ است‌.

ابراهیم در قرآن

به‌ قسمتى‌ از گفتگوى‌ ابراهیم‌ با نمرودیان‌ توجه‌ نمائید:
«ابراهیم‌ به‌ پدرش‌ گفت‌:چراچیزى‌ که‌ نمى‌ شنود و نمى‌ بیند و تورا از چیزى‌ بى‌ نیاز نمى‌ کند را عبادت‌ مى‌ کنى‌ ؟اى‌ پدر!من‌ به‌ دانشى‌ مطلع‌ شده‌ام‌ که‌ تو به‌ آن‌دست‌ نیافته‌اى‌ .پس‌ از من‌ پیروى‌ کن‌ تا تورا به‌ راه‌ راست‌ هدایت‌ کنم‌.اى‌ پدر!شیطان‌ را نپرست‌ که‌ شیطان‌ معصیت‌ خدا را نمود.اى‌ پدر!من‌ مى‌ ترسم‌ تو دچارعذاب‌ الهى‌ شوى‌ وجزو یاران‌ شیطان‌ گردى‌ !پدرش‌ جواب‌ داد:آیا از خدایان‌ من‌رویگردان‌ شده‌اى‌ ؟اگر دست‌ از این‌ حرفها برندارى‌ تورا سنگسار مى‌ کنم‌!وتورا ازخود مى‌ رانم‌!ابراهیم‌ گفت‌ با تو خداحافظى‌ نموده‌ واز خدا برایت‌ طلب‌ آمرزش‌مى‌ نمایم‌ که‌ خدا به‌ من‌ مهربان‌ است‌. واز شما و معبودانتان‌ دورى‌ مى‌ کنم‌ و خداى‌ واحد را مى‌ خوانم‌ تا شاید با این‌ دعا از درگاه‌ خدا دور نشوم‌»
«ابراهیم‌ به‌ پدرش‌ وقوم‌ پدرش‌ گفت‌:این‌ تندیسها چیست‌ که‌ به‌ آنها روى‌ آورده‌ وآنها را عبادت‌ مى‌ کنید؟گفتند:پدران‌ ما اینها را عبادت‌ مى‌ کردند.ابراهیم‌گفت‌:شما وپدرانتان‌ در گمراهى‌ آشکار بودید.گفتند:آیا براى‌ ما حق‌ آورده‌اى‌ یا ازبازیگرانى‌ ؟ابراهیم‌ گفت‌ خداى‌ شما پروردگار آسمانها وزمین‌ است‌ که‌ آنها را آفریده‌ومن‌ بر این‌ مطلب‌ شهادت‌ مى‌ دهم‌.بخداقسم‌:وقتى‌ نبودید براى‌ بتهاى‌ شما چاره‌اى‌ خواهم‌ اندیشید!پس‌ به‌ بتخانه‌ رفته‌ وبتهاى‌ آنان‌ را بجز بت‌ بزرگ‌ را تا شاید سراغ‌ اوبروند شکست‌.»
«ابراهیم‌ به‌ آنها گفت‌:آیا غیر از خدا،چیزى‌ را مى‌ پرستید که‌ نه‌ به‌ شما سودى‌ دارد ونه‌ ضرر؟اُف‌ بر شما وبتهایتان‌ چرا تعقل‌ نمى‌ کنید؟آنها گفتند که‌ :او رابسوزانید وخدایانتان‌ را یارى‌ کنید اگر کمک‌ کننده‌ به‌ خدایانتان‌ هستید!»
«ابراهیم‌ به‌ پدرش‌ و قومش‌ گفت‌:چه‌ مى‌ پرستید؟گفتند:بتانى‌ را مى‌ پرستیم‌ وپیوسته‌ سر بر آستانشان‌ داریم‌.ابراهیم‌ گفت‌:آیا وقتى‌ آنها را صدا مى‌ زنید صداى‌ شما را مى‌ شنودند؟آیا سود وزیانى‌ براى‌ شما دارند؟آنها گفتند:بلکه‌ پدرانمان‌ را این‌چنین‌ یافته‌ایم‌.ابراهیم‌ گفت‌ آیا نمى‌ دانید که‌ بتهاى‌ شما وپدرانتان‌ با من‌ دشمن‌منند.ولى‌ پروردگار عالمیان‌ کسى‌ است‌ که‌ مرا آفرید و هدایت‌ کرد.او کسى‌ است‌ که‌غذا وآشامیدنى‌ به‌ من‌ مى‌ دهد.و چون‌ مریض‌ شوم‌ مرا شفا مى‌ دهد و امیدوارم‌ که‌روز قیامت‌ خطاهاى‌ مرا ببخشد.»
«ابراهیم‌ به‌ پدرش‌ گفت‌:چرا چیزى‌ که‌ نمى‌ شنود و نمى‌ بیند و تورا از چیزى‌ بى‌ نیاز نمى‌ کند را عبادت‌ مى‌ کنى‌ ؟اى‌ پدر!من‌ به‌ دانشى‌ مطلع‌ شده‌ام‌ که‌ تو به‌ آن‌دست‌ نیافته‌اى‌ .پس‌ از من‌ پیروى‌ کن‌ تا تورا به‌ راه‌ راست‌ هدایت‌ کنم‌.اى‌ پدر!شیطان‌ را نپرست‌ که‌ شیطان‌ معصیت‌ خدا را نمود.اى‌ پدر!من‌ مى‌ ترسم‌ تو دچارعذاب‌ الهى‌ شوى‌ وجزو یاران‌ شیطان‌ گردى‌ !پدرش‌ جواب‌ داد:آیا از خدایان‌ من‌رویگردان‌ شده‌اى‌ ؟اگر دست‌ از این‌ حرفها برندارى‌ تورا سنگسار مى‌ کنم‌!وتورا ازخود مى‌ رانم‌!ابراهیم‌ گفت‌ با تو خداحافظى‌ نموده‌ واز خدا برایت‌ طلب‌ آمرزش‌مى‌ نمایم‌ که‌ خدا به‌ من‌ مهربان‌ است‌. واز شما و معبودانتان‌ دورى‌ مى‌ کنم‌ و خداى‌ واحد را مى‌ خوانم‌ تا شاید با این‌ دعا از درگاه‌ خدا دور نشوم‌»

پیروزى‌ ابراهیم‌(ع‌)بر نمرودیان‌

آن‌ حضرت‌ در زمان‌ نمرود که‌ در عجم‌ به‌ کیکاوس‌ معروف‌ بود،زندگى‌ مى‌ کرد.نمرود مردى‌ باقوت‌ وحشمت‌ بود.سپاه‌ بسیار داشت‌ ودر سرزمین‌ بابل‌ آن‌زمان‌ وکوفه‌ زمان‌ ما حکومت‌ مى‌ کرد.چهارصد صندلى‌ طلا داشت‌ که‌ برروى‌ هریک‌جادوگرى‌ نشسته‌ وجادو مى‌ نمود.او یکشب‌ در خواب‌ دید که‌ ستاره‌اى‌ در افق‌پدیدار شد ونورش‌ بر نورخورشید غلبه‌ نمود.نمرود وحشت‌ زده‌ از خواب‌ بیدار شدو جادوگران‌ را احضار نموده‌ وتعبیر خواب‌ خود را از آنان‌ جویا شد.گفتند طفلى‌ دراین‌ سال‌ متولد مى‌ شود که‌ سلطنت‌ تو بدست‌ او نابود مى‌ شود.وهنوز آن‌ طفل‌ ازصلب‌ پدر به‌ رحم‌ مادر منتقل‌ نشده‌ است‌.نمرود دستور داد که‌ بین‌ زنان‌ ومردان‌جدایى‌ اندازند و کودکى‌ که‌ در آن‌ سال‌ متولد میشود،اگر پسر است‌،بکشند.واگردختر است‌،باقى‌ بگذارند.تارخ‌ که‌ یکى‌ از مقربّان‌ نمرود بود شبى‌ پنهانى‌ نزدهمسرش‌ رفت‌ ونطفه‌ ابراهیم‌ بسته‌ شد.هنگام‌ تولد کودک‌،مادر ابراهیم‌ (ع‌) به‌ داخل‌غارى‌ رفت‌ وابراهیم‌ (ع‌) در آنجا متولد شد.مادر،کودکش‌ را درغار گذاشت‌ وبه‌ شهرمراجعت‌ نمود.او همه‌ روزه‌ به‌ غار مى‌ رفت‌ وبه‌ فرزندش‌ شیر مى‌ داد وبرمى‌ گشت‌.رشد یک‌ روز آن‌ حضرت‌ مطابق‌ یکماه‌ کودکان‌ دیگر بود.پانزده‌ سال‌ گذشت‌ودراین‌ مدت‌ ابراهیم‌ (ع‌) جوانى‌ قوى‌ شده‌ بود.روزى‌ با مادرش‌ به‌ طرف‌ شهرحرکت‌ کردند .در راه‌ به‌ گله‌ شترى‌ رسیدند.ابراهیم‌ (ع‌)از مادر پرسید:خالق‌ اینهاکیست‌؟گفت‌ آنکه‌ آنهارا خلق‌ کرد و رزق‌ مى‌ دهد وبزرگ‌ مى‌ نماید.ابراهیم‌ (ع‌) درشهر با گروههاى‌ بت‌ پرست‌ وارد بحث‌ مى‌ شد وآنها را محکوم‌ مى‌ نمود.واقرار به‌خداى‌ نادیده‌ کرد.به‌ مصداق‌ آیه‌ شریفه‌ «فلما جن‌ّ علیه‌ اللیل‌ راى‌ کوکباً...» چون‌ مذاهب‌ آنهاراباطل‌ دید وباطل‌ نمود،فرمود: انّى‌ وجهّت‌وجهى‌ ...» بعد ابراهیم‌ (ع‌) را به‌ دربار نمرود بردند.نمرود مرد زشترویى‌ بود ولى‌ دراطرافش‌ غلامان‌ وکنیزان‌ زیبا بودند.ابراهیم‌ (ع‌) از عمویش‌ آذر پرسید:اینها چه‌کسى‌ هستند؟آذر گفت‌ اینها غلامان‌ وکنیزان‌ وبندگان‌ نمرودند! ابراهیم‌ (ع‌) تبسمى‌ کردوگفت‌ چگونه‌ است‌ که‌ بندگان‌ و کنیزان‌ و غلامان‌ از خدایشان‌ زیباترند؟آذر گفت‌از این‌ حرفها نزن‌ که‌ تورا مى‌ کشند.آمده‌ است‌ که‌ آذر بت‌ مى‌ ساخت‌ وبه‌ ابراهیم‌ (ع‌)مى‌ داد تا بفروشدوابراهیم‌ (ع‌) هم‌ طناب‌ به‌ پاى‌ بتها مى‌ بست‌ ومى‌ گفت‌:بیاییدخدایى‌ را بخرید که‌ نمى‌ خورد و نمى‌ بیند و نمى‌ آشامد و نه‌ نفعى‌ مى‌ رساند ونه‌ضررى‌ !با این‌ تعریف‌ ابراهیم‌ (ع‌) کسى‌ بتها را نمى‌ خرید.وبتها را به‌ نزد آذر برمى‌ گرداند.

ازدواج‌ ابراهیم‌(ع‌)

چون‌ نور محمدى‌ (ص‌)رادر پیشانى‌ ابراهیم‌ (ع‌) مشاهده‌ کرد،ترنج‌ را بطرف‌ ابراهیم‌(ع‌) رها کرد ورفت‌.پس‌ غلامان‌ آمدند و ابراهیم‌ (ع‌) را نزد شاه‌ بردند.شاه‌ تا ابراهیم‌(ع‌) را دید ،گفت‌ دخترم‌!شوهر خوبى‌ انتخاب‌ کردى‌ .پس‌ دختر که‌ ساره‌ نام‌ داشت‌به‌ عقد ابراهیم‌ (ع‌) درآمد.بعد از چندى‌ ابراهیم‌ (ع‌) به‌ همراه‌ ساره‌ حرکت‌ کردندوبه‌ شهر خمس‌ رسیدند.طبق‌ دستور شاه‌ آنجا یک‌ پنج‌ اموال‌ مسافرین‌ رابزورمى‌ گرفتند. ابراهیم‌ (ع‌) ساره‌ را در صندوقى‌ قرار داده‌ بود تا از نامحرمان‌ حفظ‌شود.مأمورین‌ شاه‌ ابراهیم‌ (ع‌) وصندوق‌ را نزد شاه‌ بردند.شاه‌ از ابراهیم‌ (ع‌) پرسیداین‌ زن‌ کیست‌؟ابراهیم‌ (ع‌) گفت‌ خواهرم‌ است‌.شاه‌ خواست‌ به‌ ساره‌ جسارتى‌ کندکه‌ ناگاه‌ زمین‌ اورادر برگرفت‌.از ابراهیم‌ (ع‌) خواهش‌ کرد که‌ اورا آزاد کند.ابراهیم‌ (ع‌)هم‌ دعا کرد وزمین‌ اورا رها نمود.شاه‌ کنیزى‌ داشت‌ که‌ آن‌ را به‌ ساره‌ بخشید.وگفت‌:هااجرک‌. یعنى‌ این‌ پاداش‌ ت‌.دیگر نام‌ کنیز هاجر شد.سپس‌ ابراهیم‌ (ع‌) با همراهان‌به‌ بیت‌ المقدس‌ رفتند.ببینید بزرگان‌ چگونه‌ امتحانهاى‌ الهى‌ را پشت‌ سر گذاشتند.ازخوف‌ لنبلونّکم‌ بشى‌ ء من‌ الخوف‌ که‌ آتش‌ ترس‌ دارد.ترس‌ از سوختن‌.ولى‌ لقاءاللهبى‌ اجر نمى‌ شود.وقتى‌ ابراهیم‌ (ع‌) با ساره‌ وهاجر به‌ بیت‌ المقدس‌ رسیدند،

هلاکت‌ نمرودیان‌

از طرف‌ خدا ندا رسید که‌اى‌ ابراهیم‌!به‌ بابل‌ برو و نمرود را به‌ خداپرستى‌ دعوت‌نما.حضرت‌ به‌ بابل‌ که‌ کوفه‌ امروزى‌ است‌،نزد نمرود رفت‌ واورا به‌ خداپرستى‌ دعوت‌ نمود.نمرود گفت‌ اى‌ ابراهیم‌!مرا بخداى‌ تو احتیاجى‌ نیست‌.من‌ مى‌ خواهم‌پادشاهى‌ را از خداى‌ تو بگیرم‌ واورا هلاک‌ نمایم‌!!این‌ بود که‌ دستور داد تا اطاقکى‌ به‌ تعلیم‌ شیطان‌ ساختند وخود درون‌ آن‌ قرار گرفت‌ وچهار کرکس‌ اورا بلند کردندوبالابردند.چون‌ بالا رفت‌ تیرى‌ بطرف‌ آسمان‌ انداخت‌.جبرئیل‌ آن‌ تیر را به‌ خون‌ماهى‌ آغشته‌ کرد.ماهى‌ نالید خدایا تیغ‌ دشمن‌ را به‌ خون‌ من‌ آغشته‌ کردى‌ .ندا رسیدکه‌ تیغ‌ را تا قیامت‌ بر شما حرام‌ کردم‌.بعد نمرود تیر خونآلود را که‌ دید ،گفت‌ کارخداى‌ ابراهیم‌ را ساختم‌.ابراهیم‌ (ع‌) گفت‌ از این‌ حرف‌ برگرد که‌ مردن‌ براى‌ خدانیست‌.نمرود گفت‌ اگر خداى‌ تو زنده‌ است‌،من‌ لشکر جمع‌ آورى‌ مى‌ کنم‌ به‌ خدایت‌بگو که‌ لشکر جمع‌ کندتا با یکدیگر جنگ‌ کنیم‌!پس‌ نمرود از اطراف‌ عالم‌ لشکربزرگى‌ که‌ سیصد فرسخ‌ لشکرگاه‌ آنها بود جمع‌ کرد.ابراهیم‌ (ع‌) دعا کرد که‌ خدایا این‌ملعون‌ را هلاک‌ کن‌.خداوند به‌ عدد لشکر نمرود پشه‌ فرستاد که‌ بر سر هر یک‌پشه‌اى‌ نشست‌ و در اندک‌ زمانى‌ اورا هلاک‌ نمود.رئیس‌ پشه‌ها، پشه‌اى‌ بود که‌ یک‌چشم‌ ویک‌ پا و یک‌ دست‌ و نیمه‌ بدنى‌ داشت‌.آمد وروى‌ زانوى‌ نمرود نشست‌.نمرود به‌ زنش‌ گفت‌ این‌ پشه‌ها لشکر مرا هلاک‌ کردند .دست‌ برد تا پشه‌ را بکشد که‌پشه‌ بلند شد ولب‌ بالا و لب‌ پایین‌ نمرود را نیش‌ زده‌آورد دماغ‌ نمرود شد وبه‌ داخل‌مغز نمرود نفوذ کرده‌ ومشغول‌ نیش‌ زدن‌ شد!صداى‌ فریاد نمرود بلند شد و ازشدت‌ درد خواب‌ وخوراک‌ از او سلب‌گردیدغلامانش‌ مرتب‌ بر سرش‌ مى‌ زدند تاپشه‌ از حرکت‌ بایستد.همانجور او را اذیت‌ نمود تا به‌ درک‌ واصل‌ شد.بقیه‌ لشکر اوبه‌ ابراهیم‌ (ع‌) ایمان‌ آوردند.