عاقلان نقطه پرگار وجودند، ولى
عشق داند که در این دایره سرگردانند
بحث ارتباط عقل و عشق از مباحث شیرینى است که در ادبیات فارسى و عرفان اسلامى درباره آن
بسیار سخن گفته شده است.
در این باره سه نظر عمده در میان متفکران و عارفان مسلمان دیده مىشود:
1.
برخى از متکلمان و فلاسفه اصالت را به عقل مىدهند. در نظر این گروه، تنها
ارزشى که انسان را به سرمنزل مقصود مىرساند عقلاست و عشق سخنانى موهوم
وخیالاتى باطل است که به علت سوء مزاج بر انسان عارض مىشود. اگر هدف
معرفت الاهى و عبادت است، عقل تنها ابزار شناخت و بندگى به شمار مىآید و
عشق گم کردن راه است.1
2. برخى از عرفا اصالت را به عشق مىدهند و بر
این اعتقادند که عشق به معناى فنا در معشوق است و با منفعت و منطق
منفعتطلبانه که راه عقل شمرده مىشود سازگار نیست؛ بنابراین، «عقل را با
عشق دعوى باطل است»؛ زیرا عقل پاىبند انسان است و عشق رها شدن از این
پایبندىها.2
3. در مقابل این دو گروهى عرفاى محقق و حکماى عارف قرار
دارند معتقدند عقل و عشق منافى هم نیستند، ارتباطى تنگاتنگ دارند و انسان
براى رسیدن به مقصود نهایى(لقاء الله) به هر دو نیازمند است.
صراحى اى و حریفى گرت به چنگ افتد
به عقل نوش که ایام فتنهانگیز است
حاشا که من به موسم گل ترک مِى کنم
من لاف عقل مىزنم این کار کى کنم
مشورت با عقل کردم گفت: حافظ مى بنوش
ساقیا مىده به قول مستشار مؤتمن
(حافظ)
براى روشن شدن ارتباط و مصاف عقل و عشق و تبیین دلیل نظریهها، تعریف عقل و عشق ضرورت دارد.
عقل چیست؟
شاید
این ادعا صحیح باشد که تعریف هیچ واژهاى به اندازه تعریف عقل مشکل نیست؛
زیرا پى بردن به حقیقت عقل بسیار مشکل است. در طول حیات بشرى تعاریف
مختلفى از عقل ارائه شده است که چه بسا در مقابل هم قرار دارند. به هر
حال، در نظر متفکران اسلامى، عقل به دو بخش نظرى و عملى تقسیم مىشود. عقل
نظرى عبارت است از قوهاى در آدمى که به واسطه آن تفکر مىکند و سخن
مىگوید و مطالب را از هم تمیز مىدهد؛3 به عبارت دیگر، عقل نظرى قوه درک
کلیات است. عقل عملى قوه تدبیر زندگى و سعادت اخروى یا قوه تمیز خوب و بد
است. عقل به این معنا دو مرتبه دارد: یکى آنچه فقط به تدبیر امور زندگى
دنیوى مىپردازد و عقل مصلحتاندیش(فردى یا جمعى) است و از نظر حکماى ما،
به تبع قرآن و حدیث، عقل بدلى، نیرنگ و شیطنت است.4 نه عقل حقیقى؛ و دوم
عقل ایمانى که شهوات و تمایلات باطل را در بند مىکشد و سعادت دنیوى و
اخروى انسان را حاصل مىکند.
عقل ایمانى چو شهنه عادل است
پاسبان و حاکم شهردل است...
عقل در تن حاکم ایمان بود
که ز بیش نفس در زندان بود...
عقل ضد شهوت است اى پهلوان
آنکه شهوت مىتند، عقلش مخوان
(مولوى)
بنابراین،
در یک نگاه کلى، عاقل کسى است که داراى قدرت فهم و تجزیه و تحلیل است؛
عنان زندگى خود را به دست عقل داده و شهوات و نفسانیت را در بند کرده است.5
عشق چیست؟
عشق
از ماده «عَشَقَ» بر گرفته شده است و در عربى نام گیاهى است که به هر چیز
برسد در آن مىپیچد؛ آن را تقریبا محدود و محصور مىکند و در اختیار خود
قرار مىدهد. این گیاه در فارسى پیچک خوانده مىشود. در انسان حالت محبت
شدید که او را منحصرا متوجه محبوب مىکند، نوعى یگانگى بین فرد و محبوبش
به وجود مىآورد و همه چیز فرد را در اختیار محبوبش قرار مىدهد، عشق
خوانده مىشود.6
عشق دو مرتبه دارد: یکى عشق مجازى که شاید ترجمه آن به
دلبستگى مناسبتر باشد؛ یعنى عشقى که نفسانى و غریزى است و با رسیدن به
معشوق و مقصود و اطفاى غریزه خاموش و ساکت مىشود؛ و دیگر عشق حقیقى و
روحانى که روح انسان و حقیقت انسان با آن همراه است؛ زیرا انسان عاشق خدا
است و همواره مىخواهد با او متحد شود؛ و این همان معناى فنا فى الله
است،7 محى الدین ابن عربى در تعریف عشق مىنویسد: «العشق و هو افراط
المحبة و کنى عنه فى القرآن «بشدة الحب» فى قوله الذین آمنوا اشد حبا لله
و هو قوله «قد شفقها حبا» اى صارحبها یوسف على قلبها کالشفقان و هى
الجلدة الرقیة التى تحتوى على القلب فهى ظرف له محیطة8؛ عشق عبارت از
افراط در محبت است و قرآن از آن به محبت شدید یاد کرده است: «الذین امنوا
اشد حبا لله»9(کسانى که ایمان آوردند، شدیدترین محبت را به خدا دارند) و
[همچنین از آن به شفاق(پرده دل) و حالت شیفتگى و جنون] یاد کرده است؛ [در
قصه علاقه زلیخا به یوسف] مىفرماید: «قد شقفها حبا10(عشق این جوان
[یوسف] در اعماق قلب او [زلیخا] نفوذ کرده است) و معناى آن به این است که
حب همانند پرده و پوستهاى نازک قلب زلیخا را در برگرفت و بر آن محیط گشت.
عشق قهار است و من مقهور عشق
چون قیر روشن شدم از نور عشق
عرفا
فقط عشق حقیقى را عشق مىدانند که همان فناى فى الله و عشق به معشوق حقیقى
است و هیچ گاه خاموش نمىشود. هر دو تعبیر عشق در روایات ما آمده است. در
عشق مجازى که شدیدا انکار و تقبیح شده، روایات متعدد است؛ براى مثال امام
صادق(ع) درباره عشق سؤال شد، فرمود: «دلهایى که از یاد خدا خالى است،
خداوند دوستى دیگرى را به آنها مىچشاند.»11 امیرمؤمنان(ع) نیز فرمود:
«عشق بیمارى است که نه اجر دارد و نه بدل.»12
درباره عشق حقیقى و ممدوح
در روایات آمده است: «قال رسولالله(ص) افضل الناس من عشق العبادة فعانقها
و احبّها بقلبه و باشرها بجده؛ با فضیلتترین مردم کسى است که به عبادت
عشق مىورزد و دست به گردن آن مىآویزد و آن را با قلبش دوست دارد و با
بدنش به آن اقدام مىورزد... .»13 روشن است که عبادت وسیله تقرب به معبود
است و عشق به عبادت مقدمه عشق به معبود.
البته رسیدن به کنه عشق
حقیقى و بیان آن امکان ندارد. بنابراین، ادبیات عرفانى به تمثیل روى آورده
و کوشیده است با بیان تمثیلى شمهاى از آن حقیقت را بازگو کند.
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل مانم از آن
(مولوى)
مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست
حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد
بشوى اوراق اگر همدرس مایى
که علم عشق در دفتر نگنجد
(حافظ)
«اى
درویش، از عشق حقیقى - آن چنان که حق عشق است - نمىتوانم نوشت، که مردم
فهم نکنند و کفر دانند؛ اما از عشق مجازى چیزى بنویسم تا عاقلان از این جا
استدلال کنند.»14
مصاف عشق و عقل
به نظر مىرسد، با روشن شدن تعریف
عقل و عشق، نظر دقیقتر به ارتباط آنها ممکن گردیده است. مىتوان این بحث
را در چهار بند خلاصه کرد:
1. اگر منظور از عقل، عقل بدلى باشد که
تمام توجهاش دنیا و زندگى دنیوى است، این عقل مصلحتاندیش را با عشق کارى
نیست؛ از بن با آن مخالف است و آن را فقط خیالات عاشقانه و هوسهاى جوانى
مىپندارد؛ اما منظور عرفا و حکماى ما از عقل این عقل نیست؛ زیرا این عقل
در حقیقت بىعقلى بزرگ است.
2. اگر منظور از عشق، عشق مجازى یعنى
دلبستگى به شهوات و نفسانیت و غرائز است، عقل خدابین و ایمانى چنین عشقى
را محکوم مىکند؛ زیرا عقلى که رو به سوى خدا دارد، تسلط شهوت بر انسان را
نمىپسندد؛ مخصوصا اگر شهوت به حد افراط برسد.
3. اگر منظور از عقل،
عقل متعارف ایمانى و مراد از عشق، عشقى حقیقى و فناى فى الله باشد، این دو
در مراحلى درگیرى دارند؛ زیرا عقل دربند منفعت آدمى است و تمام اعضا و
جوارح آدمى را به بند منفعتطلبى خود در مىآورد؛ و عشق که عبارت از ایثار
و از خودگذشتگى و فداکارى در راه معشوق است، به هیچ وجه با خودمحورى
سازگار نیست.
عرضه کردم دو جهان بر دل کار افتاده
به جز از عشق تو باقى همه فانى دانست
اى که از دفتر عقل آیت عشقآموزى
ترسم این نکته به تحقیق ندانى دانست.
راهى است راه عشق که هیچش کناره نیست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
ما را ز منع عقل مترسان و مى بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
حریم عشق را درگه بسى بالاتر از عقل است
کس آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولى
عشق داند که در این دایره سرگردانند
امثال
این تعبیرات در اشعار فارسى فراوان است؛ زیرا کار عقل مصحلتاندیشى و
مصلحتطلبى است و کار عشق از خود بى خود شدن. عرفا کاملاً منکر عقل متعارف
نبوده، آن را مانند چراغ و نردبان براى ترقى در عالم معنا لازم مىدانند؛
البته وقتى انسان به بالا رسید، دیگر به آن نیاز ندارد؛ به عبارت دیگر، در
مرحله اول لازم است و در مراحل بالاتر حجاب و زیان. سعدى در این باره
مىگوید: «عقل با چندین شرف که دارد نه راه است بلکه چراغ راه هست، و اول
راه ادب طریقت است و خاصیت چراغ آن است که به وجود آن راه از چاه بدانند و
نیک از بد بشناسند و دشمن از دوست فرق کنند و چون آن دقایق را بدانست برین
برود که شخص اگر چه چراغ دارد تا نرود بمقصد نرسد.»15
عرفان رهروان راه
عشق را دعوت مىکند از استدلالهاى خشک و خستهکننده که چه بسا ره به جایى
نمىبرد، لحظهاى فاصله بگیرند و گوش و چشم خود را به حقایق ازلى و ابدى
عالم باز کنند. تلاش عرفان باز کردن راه شهود است. شهود معنوى که آمد و
روح صیقل خورد، حظ روحى حاصل مىشود و خدا بندهاش را به آن مسیرى که لازم
انسانیت او است، سوق مىدهد؛ زیرا در وراى قیل و قالها حقیقتى وجود دارد
که نیاز است از آن سخن گفته شود؛ و آن معرفت عشقى است که حکمت به معناى
حقیقى کلمه است و اگر کسى به آن(عرفان) راه نیابد، حقیقت درونى خود را
نشناخته است. در روایات ما به این مساله اشاره رفته است. امام صادق(ع)
مىفرماید: «بندگان سه گروهند: گروهى خداى عزوجل را از ترس عبادت مىکنند،
آن بندگى بردگان است. گروهى خداى تبارک و تعالى را براى به دست آوردن ثواب
بندگى مىکنند، این عبادت مزد بگیران است؛ و گروهى خداى عزوجل را به خاطر
محبت او بندگى مىکنند، آن بندگى آزادگان و بهترین و برجستهترین عبادت
است.»16
امام على(ع) مىفرماید: «خدایا، تو را از ترس عقابت و به طمع
ثوابت پرستش نکردم، بلکه چون تو را براى عبادت شایسته یافتم، سر بر بندگیت
ساییدم.»17
روایات در این باره بسیار است. معناى این روایات آن است که
گروهى خدا را تنها به نفع شخص خود و براى رسیدن به مقاصد خود عبادت
مىکنند. آنها به مقصود خود(فرار از عذاب و رسیدن به ثواب) مىرسند، اما
به مقام عالى که همان لقا الله و دیدار یار است، نائل نمىآیند؛ زیرا براى
این کار باید از «هر چه رنگ تعلق دارد آزاد شوند». تقبیح عابد و زاهد در
اشعار نیز به همین معنا است؛ زیرا آنها به وجه عالى محبت نرسیدهاند.
4.
عشق حقیقى و عقل بالغ هیچ منافاتى با هم ندارند و در سیر و سلوک روحانى
همواره همراهند؛ زیرا عشق به معناى فناى فى الله است و عقل برین به معناى
ذوب شدن در توحید. «انسان آنگاه که به مرحله عشق مىرسد تازه مىفهمند که
عقل حقیقى همان «عقل برین» است که او دارد و دیگران گرفتار عقال و وهمند و
آن را عقل مىپندارند.».18
کوه عقل و بیابان جنونم دادهاند
حیرتى دارم از این، کین هر دو چونم دادهاند
(فیض کاشانى)
بنابراین، در بررسى رابطه عقل و عشق سه گزاره زیر رخ مىنماید:
1.
عشق محصول شناخت است. انسان با براهین عمیق عقلى(عقل نظرى) به خدا ایمان
مىآورد و با عزم و شوق و عشق و اخلاص از راه عقل عملى به او راه مىیابد.
اما این مرحله اول راه است.
2. عقل در برابر عشق باطل مىایستد و آن را
که در بند شهوات بودن است، محصور و محکوم خود مىکند. عقل شهوت و غضب و
غرائز را در بند مىکشد و به خدمت انسان در مىآورد.
3. انسان وقتى به
مرحله عشق رسید، عقل متعارف را کنار مىگذارد - چنان که انسان مؤمن در
مرحله ابتدایى عقل بدلى را کنار مىنهد - و آنگاه به مقام حقیقى عقل بار
مىیابد. در این صورت عشق فرمانرواى عقل است. عشق در وجود انسان مانند
حاکم است و عقل وزیر و مستشار او به شمار مىآید. در این مرحله، انسان
سالک به مقام جمع عقل و عشق مىرسد؛ زیرا عقل برین همان عشق به عبادت و
فقط دیدن معبود است