اتاق 222 بخش زنان شش تا تخت و یه دستشویی داره. نزدیک ترین تخت به دستشویی تخت ِ مامانه. به دست ِ راستش سرم وصله. دست چپ که آزاده، نگهدارنده ی مریضای دیگه است وقتی آروم و با احتیاط به دستشویی نزدیک می شن. مامان اون قدر به چپ متمایل میشه که تا دم در دستشونو توی دست نگه داره.
حال ِ مامان اکرم از همه بدتره. سکته ی قلبی کرده. تازه از سی سی یو آوردنش. خیلی پیر به نظر نمیاد. حدود 50 . اکرم و شب و روز اونجاست. لاغر و ریزه. سبزه ی تند. با چشمای درشت سیاه. شبیه ماهی. دو تا ماهی سیاه ِ بی تاب. چادرش از سرش نمی افته. حتی شب که می خوابه. برای اکرم نگاه ِ دیوار هم نا محرمه. حاضرم قسم بخورم به تی شرت می گه لباس لختی. تعجبی نداره، معلمای تربیتی همه همینطورین. اکرم 8 ساله معلم ِ تربیتیه .
مامان ِ اکرم ملاقاتی زیاد داره. هفته ای دو روز هم هووش میاد دیدنش. خانوم ِ هوو حدود 50 ساله، چاق و قد بلنده. زیر و بالای چشماش مداد سبز کشیده. سبز جیغ ِ از مد افتاده. دو تا دکمه ی ریز سبز جای چشماش نصب شده. صورتش تا سر حد ِ امکان پف داره.
- ایشالا زودتر مرخص شی. خودم ازت پرستاری می کنم.
مامانم سرشو انداخته پایین. به چین های پتو پوز خند می زنه: " زنیکه ی دریده." من ِ 14 ساله تصمیم میگیرم هیچ وقت مداد سبز به چشمام نزنم. هیچ وقت دریده نباشم. هیچ وقت سراغ ِ شوهر ِ کسی نرم.اکرم لیوان چایی رو میده دست ِ خانوم ِ هوو. دورش دستمال کاغذی پیچیده. "مراقب باشید. دستتون نسوزه." فکر می کنم. باید می پاشید توی صورتش.
دخترک ِ نظافتچی تی به دست توی اتاق پرسه می زنه. زیر چشمی به ملاقاتی های مامان ِ اکرم نگاه می کنه. توی دست ِ چپش صلوات شمار داره. شب ِ قبل اکرم صلوات شمارشو گذاشت کف ِ دست نظافتچی. : "2000 تا بسم الله الرحمن الرحیم بگو. توکل به خدا. قراردادت رو تمدید می کنن". مطمئن بودم کف ِ دست دختره داغ شده. صبح ها که میومدم اکرم موهامو می بافت. سر هر انگشتش یه خورشید داشت. تا مغز ِ سرم گرم می شد.
تخت ِ سمت ِ راستی یه زن ِ لاغره که فارسی بلد نیست. روز اول شوهرش تا عصر کنارش بود. زن خواب و بیدار بود. آرامبخش خورده بود. فردا صبح بیدار شد. سعی کرد از تخت بیاد پایین. زبونش برای همه ناشناخته بود.
مامان منو می فرسته ایستگاه پرستاری. تنها پرستار موجود در ایستگاه کند و بی حاله. پاش رو توی اتاق نمی ذاره. وظایفش رو به من، فردا یا پرستار ِ شیفت بعد واگذار می کنه.
- خانوم تخت ِ B2 کارتون داره. ما زبونشو نمی فهمیم.
- - عقب مونده است.
- کاری داره فکر می کنم
- وایسا ببینم کسی میاد سراغش یا نه.
- لباسشو خیس کرده.
- برو ته راهرو اتاق یکی مونده به آخر.لباس بردار.
اکرم چادر نمازشو میده دستم : " اینو نگه دار کنار تخت تا من لباسشو عوض کنم." چادر رو پرده می کنم. می فهمم چرا اکرم محرمه اما بقیه نیستن.
مامانم میگه: " اکرم تو فریاد رسی." اکرم داره لباس های کثیف رو می بره بیرون. بر می گرده سمت ِ ما: "دعا کنید بی گناه بمیرم" مامانم می خنده: " تو گناهت کجا بود؟" اکرم مکث می کنه. لبشو گاز می گیره: " زن خودش گناه کبیره است. " من حرص نمی خورم. فکر می کنم مهربونیش تحجرش رو قابل ِ تحمل کرده.
تخت ِ کنار پنجره مال ِ شهره است. هم سن و سال ِ مامانمه. توی فاطمی فروشگاه ِ آرایشی بهداشتی داره. صبح به صبح کیف لوازم آرایش رو میذاره روی پاش. آینه ی چوب کوچولو رو می گیره توی دستش و دقیق ترین نگاه ِ ممکن رو به صورت خودش می اندازه.
" مداد رو از وسط ِ خط ِ پشت مژه ها بکش به بیرون." من تازه اولین روژ ِ لب ِعمرم رو هدیه گرفتم. صورتی کمرنگ. مو به مو مشاهداتمو ضبط می کنم. شهره ترکه. عصر به عصر برادرهاش میان دیدنش. همگی قد بلند و خوش تیپ.
غروب همون روز، شهره خوابیده. مامانم آروم به اکرم می گه : "ترکا عین ِ چی کار می کنن و در میارن" مامان ِ اکرم اضافه می کنه: "عین ِ خر". هووی مامان ِ اکرم هم ترکه. من دلم برای زن می سوزه. سر ِ درد دلش که باز میشه میگه: "من که عین گوسفند بی آزار بودم. سر من چرا اومد؟" من فکرام رو کردم. ترجیح می دم یه خر ِ پولدار باشم تا یه گوسفند ِ بی آزار ِ خیانت دیده.
آخر شب توی راهرو با اکرم چای می خوریم.
- این زنه از کجا اومد توی زندگیتون؟
- دوست ِ صمیمی مامانم بود
- باورم نمیشه.
لبخند می زنه. از جاش بلند میشه. چادرشو روی سرش مرتب می کنه. "تو هنوز غنچه ای اما گلت که شکفت ، دنبال مردی نرو که هم قلب ِ سالمت رو ازت بگیره، هم بهترین دوستت رو"
نیمه شبه. روی صندلی فایبر گلاس کنار تخت مامان خوابم برده. سرمو به لب تخت تکیه دادم. سردمه. کاش مامان بیدار شه.می ترسم. کسی بیدار نیست. باید تا صبح صبر کنم. یه نفر دستاشو می ذاره روی شونه هام . این چی بود انداخت روم؟ اکرم بود. چادر ِ اکرم بود. چه بوی خوبی میده. بوی گرمای آدم. ترسم آب شده رفته توی زمین. راحت می خوابم. اکرم بیداره.
فردا ظهر مامان مرخص میشه. با همه خدافظی می کنه. به بابای اکرم که اومده دیدن زنش آخرین گوشه کنایه ها رو می زنه. شماره ی فروشگاه ِ شهره رو یاداشت می کنه.
شماره تلفنمون رو توی دفترچه تلفن اکرم می نویسم. وسوسه می شم. دور از چشمش روی برگ اخر ِ دفترچه می نویسم : صفای مهرتان را با سراپای وجودم ، با تمام تار و پودم می پذیرم، می برم با خویش/ مرا تا جاودان سرمست خواهد کرد بیش از پیش...خانوم...11 بهمن 1380
پ.ن: صفای مهرتان همواره بر من می فشاند نور / اگر از جان من یک ذره ماند در جهان، در کهکشانی دور