مجموعه شعر های فوق العاده زیبا از نجمه زارع
باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا…
جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دو تا…
وقتی نگاه من به تو افتاد، سرنوشت
تصدیق گفتههای «هِگِل» بود و ما دو تا…
روز قرارِ اوّل و میز و سکوت و چای
سنگینی هوای هتل بود و ما دو تا
افتاد روی میز ورقهای سرنوشت
فنجان و فال و بیبی و دِل بود و ما دو تا
کمکم زمانه داشت به هم میرساندمان
در کوچه ساز و تمبک و کِل بود و ما دو تا…
تا آفتاب زد همه جا تار شد برام
دنیا چهقدر سرد و کسل بود و ما دو تا،
از خواب میپریم که این ماجرا فقط
یک آرزوی مانده به دِل بود و ما دو تا…
ضعیف و لاغر و زرد و صدای خوابآور
کنار بستر من قرصهای
خوابآور
لجن گرفتم از این سرگذشت ویروسی
از این تب، این تبِ مالاریای
خوابآور
منی که منحنی زانوان زاویهدار
جدا نمیکندم از هوای
خوابآور
همین تجمع اجساد مومیایی شهر
مرا کشانده به این انزوای
خوابآور
زمین رها شده دور ِ مدار ِ بیدردی
و روزنامه پر از قصههای
خوابآور
هنوز دفترِ خمیازههای من باز است
بخواب شعر! در این ماجرای
خوابآور
به یک پلک تو میبخشم تمام روز و شبها را
که تسکین میدهد
چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یکنفس پُر کن
به هم نگذار لبها را
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور
رها کن مستحبها را
دلیلِ دلخوشیهایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟
نمیفهمم سببها را
بیا اینبار شعرم را به آداب تو میگویم
که دارم یاد میگیرم
زبان با ادبها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم
نگاهی کن عقبها را
کدخدا میگوید از اینجا نرو ـ یک ناشناس،
با بهار و گل
میآید سال نو یک ناشناس
با خودم میگویم ای شاعر! تو تنها نیستی
توی دنیا هست حتماً مثل
تو یک ناشناس
با صدای ساعتِ قلبم از این پس مایلم
بشمرم این لحظهها را تا
سه! دو! یک!... ناشناس،
میرسد میپرسم ای خوبِ جنوبی کیستی؟
خیره میماند و میگوید
که: مُو؟ یک ناشناس
آه میدانم که روزی روزگاری میرسد
میرویم آن سوتر از غمها من
و یک ناشناس
صدای پچپچِ غم... خواب من به هم خورده است
دو ساعت است که
اعصاب من به هم خورده است
صدای پچپچِ غم... هیس! هیس! ساکت باش
سکوت، در دلِ بیتاب من
به هم خورده است
تو قابِ عکس مرا دیدهای، نمیدانی
نشاطِ چهرهی در قابِ من به
هم خورده است
غم تو را نسرودم وگرنه میدیدی
که وزن، در غزلِ ناب من به هم
خورده است
هجای چشم تو را وزنها نمیفهمند
دو ساعت است که اعصاب من به هم
خورده است
تمام عمر من انگار در غم و درد است
مرا غروب تو صد سال پیرتر
کرده است
تمام خاطرهها پیش روی چشم منند
زبان گشوده به تکرار: او چه
نامرد است
ـ بیا و پاره کن این نامه را نمیبینی؟
دو سال میشود او
نامهای نیاورده است...؟
همیشه گفتهام اما نمیشود انگار
دل تو سخت مرا پایبند خود کرده
است
تمام میشود این قصه آه حرف بزن
فقط نپرس که «لیلی زن است یا
مرد است!!»
کفشِ چرمی ـ چتر ـ فروردین ـ
خیابانِ شلوغ
یک شب بارانی غمگین خیابانِ شلوغ
میرود تنهای تنها، باز هم میبینمش
باز هم رد میشود از این
خیابانِ شلوغ
اشک و باران با هم از روی نگاهش میچکند
او سرش را میبرد
پایین... خیابانِ شلوغ
عابران مانند باران در زمین گم میشوند
او فقط میماند و چندین
خیابانِ شلوغ
او فقط میماند و دنیایی از دلواپسی
با غمی بر شانهاش ـ
سنگین... خیابان شلوغ
...ناودانها، چشمکِ خطدار ماشینهای مست
خطکشی، بارانِ
آهنگین، خیابانِ شلوغ...
او نمیفهمد نمیفهمد فقط رد میشود
با همان انگیزهی دیرین...
خیابان شلوغ
کفش چرمی روبهروی کفش چرمی ایستاد
لحظهای پهلوی من بنشین
خیابان خلوت است
و ای بهانهی شیرینتر از شکرقندم
به عشقِ پاک کسی جز تو دل
نمیبندم
به دین اینهمه پیغمبر احتیاجی نیست
همین بس است که اینک تویی
خداوندم
همین بس است که هر لحظهای که میگذرد
گسستنی نشود با دل تو
پیوندم
مرا کمک کن از این پس که گامهای زمین
نمیبرند و به مقصد
نمیرسانندم
همیشه شعر سرودم برای مردم شهر
ولی نه! هیچکدامش نشد
خوشایندم
تویی بهانهی این شعرِ خوب باور کن
که در سرودن این شعرها
هنرمندم
دو ساعتی که به اندازهی دو سال گذشت
تمام عمرِ من انگار در
خیال گذشت
-ببند پنجرهها را که کوچه ناامن است...
نسیم آمد و نشنید و
بیخیال گذشت
درست روی همین صندلی تو را دیدم
نگاه خیرهی تو... لحظهای که
لال گذشت
- چه ساعتیست ببخشید؟... ساده بود اما
چهها که از دل تو با
همین سؤال گذشت
...
گذشت و رفت و به تو فکر میکنم ـ تنها ـ
دو ساعتی که
به اندازهی دو سال گذشت
وقتی دلم به سمت تو مایل نمی شود
باید بگویم اسم دلم دل نمی شود
دیوانه ام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانه ی تو است که عاقل نمی شود
تکلیف پای عابرمان چیست آیه ایی
از آسمان فاصله نازل نمی شود
خط میزنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی ز پنجره داخل نمی شود ؟
....
می خواستم رها شوم از عاشقانه ها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمی شود
تا نیستی تمام غزل ها معلق اند
این شعر مدتی ست که کامل نمی شود
تا میکشم خطوطِ تو را پاک میشوی
داری کمی فراتر از ادراک
میشوی
هرلحظه از نگاهِ دلم میچکی ولی
با دستمالِ کاغذیام پاک
میشوی
این عابران که میگذرند از خیال من
مشکوک نیستند تو شکاک
میشوی
تو زندهای هنوز برایم گمان نکن
در گورِ خاطرات خوشم خاک
میشوی
باید به شهرِ عشق تو با احتیاط رفت
وقتی که عاشقی چه خطرناک
میشوی
بیتو اندیشیدهام کمتر به خیلی چیزها
میشوم بیاعتنا دیگر
به خیلی چیزها
تا چه پیش آید برای من! نمیدانم هنوز...
دوری از تو میشود
منجر به خیلی چیزها
غیرمعمولیست رفتار من و شک کرده است
ـ چند روزی میشود ـ مادر
به خیلی چیزها
نامههایت، عکسهایت، خاطرات کهنهات
میزنند اینجا به روحم
ضربه، خیلی چیزها
...
هیچ حرفی نیست، دارم کمکم عادت میکنم
من به این
افکار زجرآور... به خیلی چیزها
میروم هرچند بعد از تو برایم هیچچیز...
بعدِ من اما تو
راحتتر به خیلی چیزها...
چگونه رود میرود به سمت بیکرانهها
که ابر گریه میکند
برای رودخانهها
پرنده غافل است از اینکه تندباد میرسد
وگرنه باز هم بنا
نمیشد آشیانهها
و اینچنین که اینهمه زِ عشق رنج میبرند
مرا غمِ تو میکِشد
در آتش بهانهها
چراغ و چشمِ آسمان! ستارهها تو، ماه، تو
پس از تو تار میشود
شبِ تمامِ خانهها
اگرچه زخم میزنی ولی ترا نوشتهاند
به روی صفحهی دلم خطوطِ
تازیانهها
خلاصه بر درختِ دل تو باید آشیان کنی
وگرنه میسپارمش به دست
موریانهها
هر چه این احساس را در انزوا پنهان کند
می تواند از خودش تا
کی مرا پنهان کند؟
عشق، قابیل است؛ قابیلی که سرگردان هنوز
کشته خود را نمی داند
کجا پنهان کند!
در خودش، من را فرو خورده ست، می خواهد چه قدر
ماه را بیهوده
پشت ابرها پنهان کند؟!
هرچه فریاد است از چشمان او خواهم شنید!
هر چه را او سعی دارد
بی صدا پنهان کند...
آه!، مردی که دلش از سینه اش بیرون زده ست
حرف هایش را، نگاهش
را، چرا پنهان کند؟!!
خسته هرگز نیستم، بگذار بعد از سال ها
باز من پیدا شوم، باز او
مرا پنهان کند..."
تو نیستی و این در و دیوار هیچوقت...
غیر از تو من به
هیچکس انگار هیچوقت...
اینجا دلم برای تو هِی شور میزند
از خود مواظبت کن و
نگذار هیچوقت...
اخبار گفت شهر شما امن و راحت است
من باورم نمیشود، اخبار
هیچوقت...
حیفند روزهای جوانی، نمیشوند
این روزها دو مرتبه تکرار
هیچوقت
من نیستم بیا و فراموش کن مرا
کی بودهام برات سزاوار؟...
هیچوقت!
بگذار من شکسته شوم تو صبور باش
جوری بمان همیشه که انگار
هیچوقت...
وقتی دلم به سمت تو مایل نمیشود
باید بگویم اسم دلم ، دل نمیشود
دیوانهام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانهی تو است که عاقل نمیشود
تکلیف پای عابران چیست؟ آیهای
از آسمان فاصله نازل نمیشود
خط میزنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی زِ پنجره داخل نمیشود؟
میخواستم رها شوم از عاشقانهها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمیشود
تا نیستی تمام غزلها معلّق اند
این شعر مدتیست که کامل نمیشود.
خورشیدِ پشتِ پنجرهی پلکهای من
من خستهام! طلوع کن امشب برای
من
میریزم آنچه هست برایم به پای تو
حالا بریز هستی خود را به
پای من
وقتی تو دلخوشی، همهی شهر دلخوشند
خوش باش هم به جای
خودت هم به جای من
تو انعکاسِ من شدهای... کوهها هنوز
تکرار میکنند تو را
در صدای من
آهستهتر! که عشق تو جُرم است، هیچکس
در شهر نیست باخبر از
ماجرای من
شاید که ای غریبه تو همزاد با منی
من... تو... چهقدر مثل
تو هستم! خدای من!!
بعد از تو سرد و خسته و ساکت تمام روز...
با صد بهانهی
متفاوت تمام روز...
هی فکر میکنم به تو و خیره میشود
چشمم به چند نقطهی ثابت
تمام روز
زردند گونههای من و خاک میخورد
آیینه روی میز توالت تمام
روز
در این اتاق، بعدِ تو تکرار میشود
یک سینمای مبهم و صامت تمام
روز
گهگاه میزند به سرم درد دل کنم
با یک نوار خالیِ کاست تمام
روز
«من» بی «تو» مردهای متحرّک تمام شب...
«من» بی «تو» سرد و
خسته و ساکت تمام روز...
غم که می آید در و دیوار شاعر می شود
در تو زندانی رفتار شاعر می شود
می نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خط کش و نقاله و پرگار ، شاعر می شود
تا چه حد این حرفها را می توانی حس کنی
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می شود
تا زمانی با توام ، انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم ، دلم انگار شاعر می شود
باز می پرسی چطور اینگونه شاعر شد دلت ؟
تو دلت را جای من بگذار ، شاعر می شود
گرچه می دانم نمی دانی چه دارم می کشم
از تو می گوید دلم هر بار شاعر می شود
ساعت دو شب است که با چشم
بیرمق
چیزی نشستهام بنویسم بر این ورق
چیزی که سالهاست تو آن را نگفتهای
جز با زبان شاخه گل و جلد زرورق
هر وقت حرف میزدی و سرخ میشدی
هر وقت مینشست به پیشانیات عرق
من با زبان شاعریام حرف میزنم
با این ردیف و قافیههای اجق وجق
این بار از زبان غزل کاش بشنوی
دیگر دلم به این همه غم نیست مستحق
من رفتنی شدم، تو زبان باز کردهای!
آن هم فقط همینکه: "برو، در پناه حق "
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
قلبت که می زند ، سر من درد می کند
اینروزها سراسر من درد می کند
قلبت که . . . نیمه ی چپ من تیر می کشد
تب کرده ، نیم دیگر من درد می کند
تحریک می کند عصب چشم هام را
چشمی که در برابر من درد می کند
شاید تو وصله ی تن من نیستی ، چقدر
جای تو روی پیکر من درد می کند
هی سعی می کنم که تو را کیمیا کنم
هی دستهای مسگر من درد می کند
دیر است ، پس چرا متولد نمی شوی
شعر تو روی دفتر من درد می کند