روزگار غریب... غربت

ابرهای آسمان هر سرزمینی شبیه مردمان همان سرزمین می بارند ما هرگز رودرروی دریا با دریا سخن نگفته ایم ما باید برگردیم چه کرده های از یاد رفته ی راه ها را مرور کنیم پل ها ‚ منزل ها ‚ واژه ها ‚ ویرانه ها را مرور کنیم ببینیم چند کلمه کم آورده ایم چند چراغ شکسته خاطره ی کدام علاقه را در خانه جا نهاده ایم هی روزگار غریب اصلا این احتمال را هم نمی دهیم که گاه ممکن است یک اشتباه درست تا کجا از یک درست بی اشتباه کامل تر باشد






روزگاری رفت و من در هر زمان ـ آزمودم رنج « غربت » را بسی درد « غربت » میگدازد روح را جز « غریب » این را نمیداند کسی هست غربت گونه گون در روزگار محنت غربت بسی مرگ آور است از هزاران غربت اندوه خیز غربت « بی همزبانی » بدتر است .


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد