بگذارید بگریم ، به پریشانی خویش
که به جان آمدم از بی سر و سامانی خویش
غم بی همنفسی کشت مرا در این شهر
در میان، با که گذارم ، غم پنهانی خویش
اندر این بحر بلا ، ساحل امیدی نیست
تا بدان سوی کشم کشتی طوفانی خویش
زنده ام باز ، پس از این همه ناکامی ها
به خدا کس نشناسم به گرانجانی خویش
گفتم ای دل که چو من خانه خرابی دیدی
گفت: ما خانه ندیدیم به ویرانی خویش
جان چو پروانه به پای تو فشاندم چون شمع
بینمت رقص کنان بر سر قربانی خویش
ما به پای تو سر صدق نهادیم و زدیم
داغ رسوائی عشق تو ، به پیشانی خویش