آخرین حرف و خداحافظی

بگذارید بگریم ، به پریشانی خویش

که به جان آمدم از بی سر و سامانی خویش

غم بی همنفسی کشت مرا در این شهر

در میان، با که گذارم ، غم پنهانی خویش

اندر این بحر بلا ، ساحل امیدی نیست

تا بدان سوی کشم کشتی طوفانی خویش

زنده ام باز ، پس از این همه ناکامی ها

به خدا کس نشناسم به گرانجانی خویش

گفتم ای دل که چو من خانه خرابی دیدی

گفت: ما خانه ندیدیم به ویرانی خویش

جان چو پروانه به پای تو فشاندم چون شمع

بینمت رقص کنان بر سر قربانی خویش

ما به پای تو سر صدق نهادیم و زدیم

داغ رسوائی عشق تو ، به پیشانی خویش

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد